رفاقتی که به فاصله نیست...
من او را از سال های دور به خاطر می آورم . از برخورد های تک و توک در حیاط مدرسه. به دور که فکر می کنم هیچ گفت و گوی مشخصی در ذهنم شکل نمی گیرد. هیچ خاطره ی مشترکی... هیچ وقت در یک کلاس نبودیم. دیگر وقت هم کلاس شدن بود که رفت... از رفتنش هم چیز پر رنگی جز نوشتن یک جمله ی دوست داشتنی غلط و همراه با خط خوردگی روی یک جعبه ی شیرینی، یادم نمی آید . نزدیک تر که می آیم سهمم از یادآوری خاطراتش 2 3 بار در سال میشود . مثل قرارهای صبحانه ی قبل از امتحان یا تابستان های شلوغ نفس گیر تیراژه... یا حتی فرصت دیدار لابه لای خرید های مهمانی و چرخ زدن در انقلاب و سعدی و فردوسی...
اما وقتی که این سال ها را مرور می کنم، هر روز او را یادم می آید، پر رنگ پر رنگ... از آن شب که برایش همه ی نگفتنی های عالم را گفته بودم و آن چیزی را که میخواستم نشنیده بودم! او را وسط خیابان ادوارد براون و کیک سیب و دارچین به یاد می آورم... او را در جشن و با مانتوهای گیلاسی اش به یاد می آورم... او را در انقلاب با جوک های بی مزه ی آرامش بخش به یاد می آورم... او را در فرستادن های آغوش ساعت 2 بعد از ظهر به یاد می آورم... او را وقتی می خوانم :" کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها..." به یاد می آورم ... او را با خانه ی شهرک، با آن ماشین بزرگ، با درختان انجیر، با وجود جامانده ای در خانه هنرمندان، با ویلن هایی که صدای بهشت میدهند، با کفش های سرخابی ام، با رویایی در جنوب، او را با خودم به یاد می آورم... او را هر روز این چند سال پر رنگ به یاد می آورم...
باید گلدان بنفشی بخرم و اسمش را ام النور بگذارم ...