بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

به سمت هورامان

/


روز دوم _به سمت هورامان

صبح پاشدیم و خونه ی هاستمونو مرتب کردیم و براش یه نامه چسبوندیم روی در یخچالش و زدیم بیرون و یه وانت دیدیم و گفتیم مارو میبری ترمینال؟

ترمینال خیلی از جاها چون سر جاده هاشونه یخورده بعدش خوب میشه هیچ زد. دیدیم دونفری هم وایسادن و تا ما هم رسیدیم یه ماشین شبیه جیپ_ وانت های فرمانداری برامون وایساد. آقاهه میگفت من میبرمتون اما جریمه مون میکنن و اون دوتا دوست عکاسمون گفتن غمت نباشه بشین بریم که ما از 7 تا ارگان دولتی نامه داریم. بعد نیم ساعت عشق و خنده و باد و سینوس و سرما و ... یه پلیس راه تا مارو دید شکل کارتون میگ میگ که سر اون گرگه/ روباهه/ شغاله/ الی ماشالله... دنبال میگ میگ میچرخید، سرشو و همراه با جمله ی اینا دیگه دارن کجا میرن چرخوند و ریختن تو ماشین و دنبال ما اومدن ... با کمک اون 7 تا مجوز عکاسی راننده ی عزیزمون جریمه نشد و مارو گذاشت یه رستوران بین راهی که یه ماشین دیگه پیدا کنیم...

دیگه با کمک ماشینای مختلفم که شده بود رسوندیم خودمون رو سه راه حزب الله ( اینا رو میگم که اگه رفتین بلد باشین راهو)... اونجا بود که یکی از بهترین هیچ های دنیا رو یافتیم. من نصف هیچ هایی که زدم با جمله ی آقا مارو هم ببر دیگه . خالی نرو بوده :)) آقا اینو که گفتم و تو سرعت کم شنید و وایساد . گفتیم میخوایم بلبر و اومدیم مراسم پیرشالیار رو ببینیم و ... . گفت بشینید بریم. از اونجایی که تو این سفر عشق من وانت بود! یار و دلدار و اینا همه به هم رسیدن و ریختیم پشت وانتش...

از بهشت های اون منطقه رد میشدیم ( درکی و دربند دزلی و ... ) هی هم وایمیستاد تا ما قشنگ جاهای خوب خوبشو ببینیم . که گفت میخواین عراقو ببینین؟                    

ما ها یه نگاه اینور یه نگاه اونور و یه قربتا الی الله گفتیم بریم...( در ادامه مطلب بخوانید) 

هی کوه رو رفتیم بالا ... هی رفتیم... جاده های اونورم یه جوریه که بلد میخواد از شدت پیچ . یه پیچ 90 درجه میخوره بعد تو اون 90 درجه با یه پیچ زاویه ی منفرجه راه تغییر میکنه ... که خلاصه جای سر و صورت و دست و ماتحتمون با هم ( و متاسفانه جای صورت و ماتحت همه باهم) در کسری از ثانیه عوض میشد و تنها راهشم این بود که وایسی و گوشه ی وانت و بگیری و خودش یه موج سواری ای چیزی حساب میشد . که رفتیم تا به یا نقطه ی بالای کوه رسیدیم . رو صخره ها پایین رو که نگاه میکردی خود خود عراق بود... سلیمانیه بود و دریاچه اش... با اینکه دور بود اما حس وصف نشدنی ای داشت که عه اون عراااقه!!!! اون بالا هنوز برف داشت بغلای جاده . برف که هیچی یه چیزی بود تو مایه های کوه یخ توی تایتانیک! سیوان میگفت این جاده رو تازه چند هفته اس باز کردن اینجا برف میاد 12 متر! ما رو مهمون کرد یه چایی تو یه قهوه خونه بالای کوه و ما تونستیم باهاش کلی گپ بزنیم .



قاچاقچی اهل دلی بود و گفت مارو میرسونه بلبر فقط قبلش باید وایسیم محموله تحویل بگیریم . از ایست بازرسی ها که رد میشدیم اصلا ماشینو نگاهم نمیکردن :))  ما هم که رفتیم محموله تحویل بگیریم ... دیگه تو اون منطقه گشتیم و منتظر شدیم و گپ زدیم . میگفت چندسالی آدم رد میکرده . چند سالی هم خودش اونجا زندگی میکرده. اما دلش طاقت دوری از این بهشت رو نیاورده و برگشته ... بعد کلی حرف زدن بار قاچاق زدیم و رفتیم تو اون یکی وانت و رفتیم بلبر (یه چیزی تو مایه های مبادله ی کالا به کالا :)) ) ( البته نعوذبالله که خومونو کالا نمیبینم صرفا جهت جا انداخت مطلب عرض کردم خدمتتون) ...

بلبر که رسیدیم پسرا منتظرمون بودن و شاکی که چرا این یه ذره راهو 5 6 ساعته طول کشیده بیاین :))

بعد نهار زدن و استراحت و یخورده گشتن دیدیم به به عروسیه ... رفتیم عروسی :))

اول تو کوچه بودیم که پذیرایی شدیم بعد اومدن دعوتمون کردن و رفتیم بالا... همه لباسای قشنگ و براق و پولک دار و شاااااد... اوووووووف!!!! و  رقص کردی و از همه جذاب تر بچه هاشون ...

بعد عروسی زنگ زدیم سیوان (قاچاقچی عزیز دلمون) اومد و مارو برد هورامان... جز با صفاترین های مردان روزگاره این مرد و شماره باباشو داد که اگه خواستیم بریم شب خونه ی باباش تو هورامان... اول که رسیدیم رفتیم و تو مقبره ی پیرشالیار یه چرخ زدیم...طبیعت کوهستان عالیه . اگه نرفتین کوه های سبز شمال رو در نظر بگیرین اما صخره ای با سنگ های عظیم، یه جور سکوت و سکون وصف نشدنی ای داشت . دره رو با کمک سنگ ها پایین رفتم و یه جا رو بین صخره ها پیدا کردم ... بابوشکا گذاشتم و باز همون حس عمیق ته نشینی ای که براتون قبلا توصیفش کرده بودم! حس تنهایی و طبیعت و سکون و ته نشینی... انگار من بودم و هیچ چیز دیگه ای نبود و کم کم، من هم دیگه نبودم...



قبل تاریک شدن هوا باید چادر میزدیم. از من اصرار که تو قبرستون و بغل دره چادر بزنیم و بقیه هم که عمراااا!!! اگه از رو نعش ما رد بشی! تهشم گفتن به خاطر مراسم فردا نمیذارن اینجا چادر بزنین . آخر سر رفتیم و یه جا چادر زدیم و تمرین رقص کردی کردیم و کنسروامونو زدیم بر بدن! اینجاست که گاز و سرشعله به دردتون میخوره و حتما تو وسایلتون یادداشتش کنین...

تو روز سوم از مراسم و هیچ زدن با قاچاقچی شمش طلا و تبراندازی و لیون شامپو بخونین ...

نویسنده : انگور ۵ لایک:)
ــ یاس ــ
۱۱ خرداد ۱۸:۲۳
تو چرا اینستا رو بستی و ما از عکسات محروم! چقدرررررررررررررررررررررر خوبه اینجا! نفسم بند اومد از زیباییش و حس خوبش
پاسخ :
ببین فوق العاده بووووود !!! جز بهترین سفرهایی بود که رفتم!!! 
مدتیه فک می کنم تکنولوژی کمتر زندگی بهتر . علی الخصوص اینستاگرام :)) انقدر آرامشم زیاااده بدون اون :))
واقعا حس نابی داشت جای همه تون خیلی خااالی
🍁 غزاله زند
۱۱ خرداد ۱۹:۲۶
به به چه جااااایی ♡´・ᴗ・`♡
دلمان بخواست :) 
پاسخ :
انقدههه جذاب بود غزاله ... اصلا در حد اون نمی تونم وصفش کنم
.
هنوز اون سمتا گرم نشده . برین حتما
اسمارتیز :)
۱۱ خرداد ۲۱:۲۷
فقط میتونم بگم چه تجربیات باحال و دلبری:)))
پاسخ :
^_____________________^ امیدوارم واقعا توصیفش براتون باحال و دلبر باشه . خیلی نشد قالب درستی برای نوشتن سفرنامه پیدا کنم که جذاب باشع
یک عدد منِ سرکش ...
۱۲ خرداد ۰۷:۰۸
هیچهایکر بودن رو دوس دارم و خیلی دلم می خواد یه روز تجربه اش کنم ولی خب تو شهر ما اینجور سفر رفتن برای یه دختر رو خیلی امن نمی دونن متاسفانه:(
بی صبرانه منتظر ادامه ی این سفرنامه هستم :) 
پاسخ :
نه فقظ شهر شما . کلا خیلی دیدگاه خوبی بهش وجود نداره توی ایران . راستی کدوم شهرین ؟
مثلا منم خانواده نمی دونن هیچهایک میکنم . همیشه میگم با اتوبوس میریم اونجا بین راهی تاکسی و .. میگیریم . یعنی یه بار توصیفش کردم که خیلی جااالبه و ... ( تازه نگفتک اینکارو میکنم . گفتک تازه شنیدمش!!) خیلی برخورد جالبی نشد باهام :))
اما کم کم ... اول سعی کردم با دوستام برم سفر ... یعد کم کم کمپ زدن رو جا انداختم ... الان هاست و .. رو توضیح دادم :)) البته میگم مثلا ما با یه ترانزیت برگشتیم و ... اما خب خیلی توضیح نمیدم دیگه:))
آقاگل ‌‌
۱۲ خرداد ۱۲:۲۱
سفرنامه تون آدرنالین خون مون رو برد بالا اینقدر که از مناطق اونجا تعریف کردی :))
به نظرم مناطق اونجا جزدی از بهشته واقعا. اینقدر که خوبه. هم خودش هم مردمش.
 
پاسخ :
واقعا خودش و مردمش بهشت و بهشتیانن ... تازه تعریفای من به گرد پای واقعیتش نمیرسه
سام نجفی نیا
۱۲ خرداد ۲۳:۱۷
عالی بود
پاسخ :
مرررسی :)
بای پولار
۱۳ خرداد ۱۷:۳۵
چقدر دلم خواست جات می بودم. خوشا به حالت :)
پاسخ :
چرا جای من؟ جای خودت بهتره که . جای خودت برو بگرد هورامان رو
N ـــــــ
۱۴ خرداد ۰۱:۴۴
عکسش هم خوبه ^__^ 
چه برسه به دیدن اون منظره از نزدیک
پاسخ :
^______^
Je sus
۱۴ خرداد ۱۲:۰۴
همون دیگه. جای خودم باشم ولی بتونم برم بگردم! والا حالا حالاها قسمت نمی شه!
پاسخ :
واقعا من نمیشه رو نمیفهمم... حتما میشه. چرا نشه
ام اسی خوشبخت
۱۴ خرداد ۱۸:۴۹
پس این منطقه رو بزاریم تو لیست ایرانگردی، البته فعلا که فرصتش نیست اما در آینده بریم :)
ممنون برای توصیف های زیباتون :)
پاسخ :
حتما حتما برید مخصوصا بهااار . فوق العاده اس
.
ممنون از شما که خوندینش
یک عدد منِ سرکش ...
۱۶ خرداد ۰۷:۴۳
دقیقا بیشتر بخاطر همین نگاه جامعه ست که اینجور سفر رفتنا برای یه دختر واقعا سخت شده البته خب اگه بخوایم با دید پدر و مادر به این قضیه نگاه کنیم تا یه حدودی حق دارن بخاطر بحث امنیت و این چیزا 
من بوشهری هستم:))) ولی به شدت به استان های غربی علاقه دارم واسه همین مدتیه دارم ترکی و کردی یاد می گیرم :) 
پاسخ :
حق دارن نگران باشن اما واقعا انقدر مردم های خوبی داریم که اونقدر که به نظر میرسه کار خطرناکی نیست اما همیشه باید احتیاط کرد . بزرگ شدیم دیگه می تونیم مراقبت کنیم خودمونو
ایول . چقدر بااااحااااال ... بیا بهمون یاد بده
من با اینوه اا حالا نیومدم بوشهر اما عاااشق بوشهرم ^_^ ایشالله امسال اگه بشه باید بیام اون سمتا
نی لو
۱۶ خرداد ۱۳:۱۸
درس پس میدیم انگوووررر :))
من اولین هیچمو دیروز زدم و مرررردم، چقدر استرس داشتم و چقدر حالم بد بود‌:)))
ولی تجربه جالبی بود :دی
سفر بعدی هم کردستانه ایشالله! خیلی دوست دارم برم اینجاهایی که میگی رو بگردم! واقعن سفر مسکن بسیار خوبیه، مسکن موقیته، اما سفر درمان میکنه :)
این قاچاقی رو بهم معرفی کن :دی
پاسخ :
هوووورررااااااااااااااااااااا...
منم اولبن بار قبلش استرس داشتم اما بیشتر هیجان زده بودم.... تجربه ی فوق العاده ایه ... ماهی داریم بیشتر شبیه هم میشیما ^_^ :)))
ایشالله... سفر بزرگت میکنه ... گسترده و عمیقت میکنه... سفر خیلیییب خوووبه.
باشه...
من فعلا که به خاطر پدر نمی تونم سفر برم . خواستی بری وسیله کم داشتی بیا بگیر ازم ....
یه بارم باید باهم بریم ^_^
نی لو
۱۶ خرداد ۱۶:۲۵
هیجان آره، اما من خیلی حالم بد بود، حالت تهواع داشتم اصن!بعد دیبش با ۲ تا آقا اومدیم که دوست بودن، قرار بود برسونیم اول یکیشونو بعد خونشون جایی بود که ما اصلن نمیشناختیم، یه حایی تو در و تپه، یهو ترررررسیدم نکنه دارن ما رو میبرن بکشن و این داستانا، یعنی داشتم میمردم از تررررس :))))) اندازه کل زندگیم استرس کشیدم :)))
آره هااا، ما خیلی اشتراکاتمون زیاده :)))
ایول انگور کلی ممنون!!
من کوله ندارم هنوز، چادر ندارم، هیچی ندارم اصن، فقط کفش کوه دارم :|
ایشالله حالشون که بهتر بشه میریم میگردیم کللللل جهانو! عاشق اینم اگه خارج از ایران رو بگردم اولیش تفلیس باشه :دی

پاسخ :
اشکال ندارا :)) منم سب قبل بعضی از سفرها یه 10 20 بازی پشیمون میشم از رفتن :)) خیلی خوووبه هر چی ترسناک تر جذابیت خاطره بیشتر :)) اما کاملا میفهمم چی میگی . بعضی وقتا میگی تموم شدیم رفتیم :))) حالا من تو سفرنامه روز سومم میگم ماشینه زد کنار یه چاقو برداشت به چه عظمت رفت خودش پلاکاشو کند :))))
.
کفش خیلی مهمه . اما من ندارم :)) بقیه رو دارم :)) حالا کم کم یه چندتاسفر برو ببینی اگه دوس داری ادامه بدی سفرای این شکلی رو کم کم میخری . وسایل منم که هست .
ایشالاااا ... دست و جیغ و هووووررررااااااا...
ما با یه دوستمون میخوایم پول جمع کنیم یه روز بریم هند
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان