بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

ما از اوناشیم!

/


آخرین جعبه رو که از پله ها بالا آوردم، دستم رو داخل جعبه انداختم و از گوشه ی سمت راست جعبه کتری و متعلقات یک چای خوب رو بیرون آوردم. بدون اینکه حتی به داخلش نگاهی بیاندازم. دیگه جای تمام وسایلم رو درون جعبه ها یاد گرفته ام . همونطور که هر روز صبح موبایل و سوییچم رو، تقویم و خودکارم رو، رژ لب و خرده ریز ها رو درون کیف دستی ام میذارم، هر از چندگاهی تموم خونه ام رو درون جعبه ها میذارم و کوچ میکنم! از کشوری به کشوری و از شهری به شهری و از خانه ای به خانه ای و از خانه ای به خانه ای و به خانه ای و به خانه ای و ... .

چای رو که دم کردم دیگه دیر بود برای جابه جا کردن زندگی درون جعبه ها. نمیخواستم از همین اول تمام همسایه ها از من ناراحت و شاکی و بدگمان بشن. نمیخواستم فکر کنن من از اوناشم! (در ادامه مطلب بخوانید...)از اونا که شب ها تا صبح بیدارن و رفت و آمد زیاد و سر وصدایی زیادتر دارن . شب ها دوش میگیرن و سیفون توالت رو نصف شب میکشن، دم صبح ساز میزنن و هر وقت که دلشون بخواد زیر آواز... اما حقیقتا من از درون از هموناش بودم . یعنی ایران که بودم همینجوری بودم، همینجوری بزرگ شدم و  بعد اومدم توی یه دنیای دیگه ای که شامشون رو سر شب میخوردن و غروب های هر روزش ساکت و دلگیر و جمعه بود. من حقیقتا از اوناش بودم که شب ها تا صبح بیدارن و رفت و آمد زیادی دارن و شبا حموم میکنن و سیفون میکشن و بی وقت ساز و آواز رو میچسبن . من از اوناشم که شبا رو با چشم باز میگذرونن و فقط میخوان که بگذرونن، یه شبهایی رو با زوناکس ، یه شب هایی با آدمای مختلف، یه شب هایی با مهمونی، یه شب هایی با الکل تا خرخره، یه شب هایی رو شیفت شب مبگیرن ... خلاصه که همه چیز رو شبا امتحان کردم . اینو فقط برای شما میگم خانم روانشناس . فقط برای شما! که من همه چیز رو امتحان کردم اما راهی دیگه نمونده بود . من سال ها فرار کردم، سال ها کوچ کردم، سال ها خونه به دوش بودم و سال ها هرکاری که بگی کردم!کارهایی که بعضی وقتا خودمم شرمم میشه .اما هیچ وقت اون از من جدا نشد! من مهاجر شدم خانم روانشناس! مهاجر شدم تا فرار کنم و جاش بذارم! اما به جای اون، خانواده ام جا موندن! دوستام جا موندن! حتی یه جاهایی خودم جا موندم از دوییدن خودم! مثل عطری که هنگام دوییدن روی غبار هوا جا می مونه، از خودم جا موندم! بعد شروع کردم به بدست آوردن! ولع پیدا کردم! درس عالی! دانشگاه عالی! شغل عالی! اما اون چیزا که جاموندن هیچ وقت بهم برنگشتن! اون غباری که بوی منو میداد به من برنگشت! و من باز مهاجر بودم! اون تنها چیزی بود که از من جدا نشد!

میدونید چرا من هیچ وقت یک جا نشد بمونم خانم روانشناس؟

چون هر جا رفتم اون اومد! دنبال یک جایی بودم که نبینمش! هر شب رفتم خونه، توی خونه نشسته بود! بهار ها با هم شمعدونی ها رو اب میدادیم و عاشقی میکردیم! اون با غبار من که از خودمم پر رنگ تربود، با غباری که بیشتر شبیه من بود گلدون هاش رو آب میداد! تابستون ها، نصف شب ها دوش میگرفت و زیر آواز میزد و بهارنارنج میخوردیم! پاییز ها من انار دون میکردم با گلپر و رادیو چهرازی گوش میدادیم! و شب تر ها چای هل و دارچین میخوردیم و تا صبح حرف میزدیم! زمستون ها برام کتاب میخوند و من براش شالگردن می بافتم و رج به رج و دونه به دونه اش رو می بوسیدم و مینداختم گردنش! 

من همیشه توی این سالها، اینا رو میدیدم! خودش رو خودم رو ! برای اینکه تماشاشون نکنم هر شب یه کاری میکردم!گفتم که همه کاری کردم! گفتم که از اوناشم! اما از اوناش نیستم واقعا! من هیچ وقت شب ها دوش نمیگرفتم ! زیر آواز نمیزدم! اما تابستونا همیشه همسایه ها از من شاکی بودن! واقعا من فقط گه گاه سیفون میکشیدم!!!

 چی داشتم میگفتم؟! آها...بعد که صبرم تموم میشد . لوازمم رو میریختم تو جعبه ها و کوچ میکردم! و اونم شالگرداناشو، عطرشو، کتاب هاشو، میریخت تو جعبه و با من میومد!

اون شب هم همینطور شد! چای رو که گذاشتم دیدم همه ی جعبه هاشو باز کرده و وسایلش رو چیده تو خونه! گفتم چه کاریه! الان همسایه ها فک میکنن من از اوناشم! 

اما بخوای نخوای خانم روانشناس منم از اوناش بودم! ما خانوادگی از اوناشیم! این شد که منم دست به کار شدم! وسط باز کردن جعبه ها بودم که یهو احساس خستگی این همه سال به من غالب شد! وا رفتم و نشستم! اون جا بود که دست به کار شدم! اونجا بود که کشتمش! 

وسایلم رو رها کردم ! من چیزی از اون زندگی رو نمیخواستم! اینجوری بود که کشتمش! رفتم و یه بلیط برگشتن به ایران گرفتم! یه طرفه! برگشتم!

اینجوری بود که مرد! وقتی که برگشتم هیچ کس منتظرم نبود! چیزایی که جا گذاشته بودم بهم برنگشتن اونا دنبال زندگی های خودشون رفته بودن! دنبال مهاجرت های خودشون! خانواده ام! دوستام! اونا بهم برنگشتن! اما اون مرد! توی فرودگاه تموم شد! اونجا بود که دیدم با من برنگشته! اونجا بود که انار و گلپر نمیخوردیم و من شالگردن نمیبافتم!

میدونی، مجرم همیشه باید به صحنه ی جرم خودش برگرده خانم روانشناس...

نویسنده : انگور ۶ لایک:)
پیمان محسنی کیاسری
۲۵ خرداد ۲۰:۰۱
چقدر خوب که می‌نویسید.

اما تا حالا تعداد علامت تعجب‌های نوشته‌هاتون رو شمردین؟ شاید خیلی‌هاشون جای یک نقطه رو پر کردن
پاسخ :
چقدر خوب که میخونید .

آره میدونم متاسفانه . بعضی وقتا جای نقطه و ویرگول رو گرفتن . بعضی وقتا هم جاهایی اصلا نقطه نباید داشته باشن و چون نمیدونم چیکار کنم نقطه میذارم . بیشترم با خاطر هیجانمه برای نوشتن . مخصوصا وقتایی که نمی دونم نوشته ان داره به کجا میره و خودمو متعجب و شگفت زده میکنه( منظورم این نیست که خوبه، فقط برای خودم هیجان داره ) . میزان هیجانمو میشه از رو تعداد علامت تعجب ها حدس زد!
بعضی وقتا هم هیجانه رو نقطه گذاشتن پوشش نمیدا به نظرم :)) این شد که اینطور شده :))

اما سعی میکنم ویرایشش کنم از این به بعد. هر چند خیلی سخته! :))
ــ یاس ــ
۲۵ خرداد ۲۱:۱۴
و چقدر برچسب عبور ، مناسبش بود.
قلمت همیشه عالیه، همیشه.
پاسخ :
همیشه ممنونم ازت 
🍁 غزاله زند
۲۵ خرداد ۲۲:۱۴
انگور،بیا یه کاری کن تو رو خدا ! یه کتاب بنویس.کم‌کم بنویس و برو جلو ♡´・ᴗ・`♡
من عاشقه اینم که تو یه کتاب بنویسی و بخونمش :) مرا بس عاشق به قلمت 8) 
پاسخ :
:)))) فقط خودت خواننده ی اون کتاب میشی باور کن :))
نهایت داستان طولانی ای که بشه بنویسم در همین حداست . اما خب فک میکنم اینکه کلاس برم و حتی اگه شده برای خودم بهتر بنویسم
آبان ...
۲۶ خرداد ۱۴:۵۸
حتی اگه برگردی تمام‌نمیشه ..و این درد اوره ..ادم عادت می کنه که فکر کنه نیست 
پاسخ :
باید زمان درست برگشت... موقعی که وقتش باشه و باور کن یه روزی وقتش میشه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان