بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم؟


می دونی گردان بره، نفر برگرده یعنی چی؟

امروز تمام شهر را، تمام کشور را، تمام دنیا را بغض گرفته بود... بغض آدم هایی که هنوز بر نگشته اند و شاید هیچ وقت...

امروز برای ایران 11 سپتامبری بود، بدون تروریست ها، بدون جنگنده...امروز مردمی بودند برای فیلم گرفتن با گوشی هایشان، امروز قالیباف بود، قوه ی قضاییه بود... امروز تلخ ترین روز تهران بود...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۵ لایک:) |

I am so over you


ما نسل بزرگ شده با فیلم و سریال های زیرنویس داریم . ترس را از آن ها یادگرفته ایم، خنده را، دوستی را و از همه مهمتر دوست داشتن را...

اینگونه شدیم که از دوست داشتن های شبکه های ملی خودمان و خوابیدن با مانتو شلوار و هاگ پراکنی و درنتیجه تهوع دم صبح به عاشقانه های هالیوودی پناه بردیم . به کازابلانکای همفری بوگارت و اینگرید برگمن، به آن تایتانیک فراموش نشدنی، به راس و ریچل سریال فرندز... آنقدر با آن ها زندگی کرده ایم که اینگونه شدیم که حتی با زبان بیگانه ابراز عشق کرده ایم!

برایمان گفتن آی لاو بو از دوستت دارم و عاشقتم ساده تر شد ! کم کم در رابطه هایمان انگلیسی فکر کردیم و برگردان آن ها را از دست دادیم! مانوس با لاو شدیم و عشق یادمان رفت...

اما بعضی است کلمات است که در فارسی معادل ندارند، معادل هم داشته باشند مقصود مطلب را درست نمی رسانند، در برگردان آن ها به فارسی در کلمه جا نمیشوند... 

مثل give up

مثل let go

مثل over you

مثل move on

...

این ها رو به فارسی ترجمه نکنین و دوستت دارم هاتون رو به انگلیسی...

نویسنده : انگور ۸ نظر ۴ لایک:) |

رسم دنیا

فکر میکنم که تمام آدم های دنیا دست کم یک بار کسی را زیاد دوست داشته اند! یا یک روزی میرسد که برایشان زمان می ایستد و همه چیز دنیا روی یک اسلوموشن میرود جز پلک زدن های چشمی یا خنده های بلند لب هایی! و اکثرشان یک روز خم شده اند! یا از نرسیدن و یا از رفتن! بعد خودشان را متقاعد کرده اند که ما آدم های شکل هم نبودیم! یک روز دست از خیال کشیده اند! باز ایستاده اند و دیگر به کسی خنده های بلند یا چشم های برق زننده تحویل نداده اند! همیشه باز سر بزنگاهی دلشان گرفته، دلشان ریخته! مثلا آن روز که توی تاکسی کسی بوی عطر او میداده! یک روز که توی ترافیک ماشین بغل دستی آهنگ مورد علاقه او پخش میشده! یا روزی که در جمعیت کسی مثل او راه میرفته و یک آن در شلوغی دست دیگری را گرفته و گم شده است! *

همه ی این ها را میدانم، اما فکر میکنم آیا همه ی آن ها راه های مرا رفته اند؟ آیا همه ی آن ها قدر من دوست داشته اند؟ آیا همه ی آن ها داستان های مرا گذرانده اند؟

بعد فکر میکنم همه ی آدم ها درباره ی دل شکسته یشان و آدم هایشان همین فکر را می کنند . من اولین نیستم و آخرین هم نخواهم بود! بعد فکر می کنم نکند رسم دنیا همین شده باشد؟     


*کاش شکل قدم های هم را نمیشناختیم...
نویسنده : انگور ۷ نظر ۳ لایک:) |

بی نام


همیشه فکر میکردم باید انقدر همه چیز را زیر و رو کرد تا بتوان برای حالات، احساسات، حرف ها، کارها، آدم ها و ... اسمی پیدا کرد . فکر میکردم آدم اینگونه به آگاهی میرسد و من آگاهی را از هر چیز دیگری بیشتر دوست داشتم. اما الان فکر می کنم آن چیزی که اسم نمی پذیرد ناب تر است . زیر باران داشت ترک 13ام در دنیای تو ساعت چند است پخش میشد، همه چیز ساکت بود. قلب ساکت بود مغز ساکت بود. ساعت صفر شد، در یک لحظه واحد شدم و فهمیدم که به سکوت و سکون رسیده ام . فقط یک چیزی مانند یک حضور حس میشد! بی درد، بی رنج، بی فکر! خالی از هر ترس و هر حسابگری! یک حضور شفاف حتی بی دوست داشتن! اما عاشقانه! یک حضور بی نقص! کامل! در یادم نمی آمد هیچ وقت چیزی انقدر کامل بوده باشد. تازه و خنک بود و پر از لذت... اما خالی از شعف و حتی خالی از حزن! شبیه یک شب در وسط کویر نا کجا آباد بود. پر از هیبت . پر از مسخ شدگی... پر از تاریکی شب و پر از روشنایی ستاره ها! به قدر کافی نه تاریک بود و نه روشن... همه چیز کامل بود و هیچ اسمی نداشت و من فهمیدم آن چیز ها که اسم ندارند را من بیشتر دوست میدارم... به آن سکوت و سکون رسیدن را...شبیه یک کشف شگرف بود ...باید از حرکت باز ایستاد و مجال داد تا همه چیز ته نشین شود...


بشنوید بابوشکا از کریستف رضاعی



نویسنده : انگور ۳ نظر ۳ لایک:) |

بزرگ شدن حد وسط ندارد...

این روزها به بزرگ شدن زیاد فکر می کنم . به اینکه برای بزرگ شدن بهای زیادی داده ام. به اینکه چه آدم سرخوش تر و سبک بال تری بوده ام و چه ساده تر میخندیدم و چه راحت تر از همه چیز میگذشتم . چقدر به گذشتن و خوب گذشتن ها ایمان داشتم و باور داشتم بعضی چیز ها هست که می تواند ما را از خیلی آسیب ها در امان دارد و نمی دانستم که شکایت از که کنم خانگیست غمازم...*

آن وقت ها چقدر بلند میخندیدم و چقدر زندگی در چشمانم بود... 

الان ملیحانه لبخند میزنم، چیز های کوچک کمتر خوشحالم میکند و فنر زیر پاهایم را کنده ام و دیگر به آسمان پرواز نمی کنم، درد میگیرد و میخندم . میمیرم و میخندم... 

اما من هیچ وقت شکل اینگونه زندگی کردن نبوده ام! شکل لباس های خط کش دار! در یک دو گانگی بدجور گیر کرده ام . نه می توانم به قبل برگردم . نه در این شکل جدید جا میشوم . تلاش میکنم در شکل جدید هنوز سرخوش و دیوانه باشم اما به تضاد میخورم . فکر می کنم منم را یکجا جا گذاشته ام و الان منی هستم که شکل خودم نیستم . هنوز قلبم برای اینکه از شادی تند بزند میگیرد اما مغزم هیچ فرمانی جز لبخند های کش دار ملیحانه نمیدهد و من هیچ جوره نمی توانم آن را راضی کنم که لعنتی من شکل قه قهه های بلندم!! 

سعی می کنم و جای خنده ی بلند چیز وحشتناکی از دهانم خارج میشود . یک صوت که شبیه قه قهه نیست! یک چیزی است ما بین لبخند ملیح کش دار و خنده های تمام نشونده...

باید به اندازه بزرگ شد! به نسبت سن... و باید به اندازه ی سن خودت کامل بزرگ شوی. نه در یک شب در یک لحظه پیر شوی، و نه برای روزها برای سنت بچه بمانی... باید به اندازه بزرگ شد که بزرگ شدن حد وسط ندارد! 


*حافظ
نویسنده : انگور ۷ نظر ۴ لایک:) |

بی عنوان

اومدم بنویسم "من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود!" خواستم بنویسم دی همیشه ماه رفتن های بی برگشته! 

بعد یهو چشمم به عنوان وبلاگم افتادم . بعد یه نگاه به پست های اخیرم کردم...

خلاصه که ببخشید مدتیه زندگیم و وبلاگم و همه چی مستی آور نیس...

باز انگور مستی آورتون میشم ...

نویسنده : انگور ۵ نظر ۲ لایک:) |

آئورلیانوی هزار و یکم


توی کتاب صد سال تنهایی وقتی 17 فرزند سرهنگ آئورلیانو باز میگردند همه در یک چیز شریک اند... یک تنهایی محزون مشترک... یک جایی از داستان چشمت بر روی آن تنهایی باز میشود همانگونه که یک روز در زندگی، تو مانند دریچه ای بی بعد میشوی و تمام تاریخ از تو عبور می کند . تو آنچنان آینده را میبینی که گذشته را ! و آن چنان درون دیگری را که خودت را! و با آن وحدت یک پارچه ی تنهایی گلاویز میشوی و به ناگاه خودت را میبینی که از همه چیز منفک شده و تنها در گستره ای بی هیچ رقص مرگ میکنی... تنها تو ...
نه کلمات معنا می یابند و نه دوست داشتن ... نه جریان صورت میگیرد و نه زندگی ... تو تنها در یک رکود موروثی حرکت میکنی و باز تمام دنیا از وحدت دست میکشد باز تو را در آغوش میگیرد و بعد میابد و به موجودیت سابق باز میگردد...
اما تویی که تنهایی درون این اوهام را دیده و آگاهی جهانی تنها را یافته ای...تویی که زانوانت را در تنهایی در آغوش گرفتی و حجم تمامی درد ها را بر استخوانت احساس کرده ای ... فشرده و مچاله شده ای در این آگاهی... 
میدانی تو آئورلیانوی هزار و یکمی...
نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

برای حال خوب خاورمیانه دیر شده...

اگر بخواهم برایت عاشقانه ای بنویسم احتمالا عشقانه ترین نامه ی خاورمیانه خواهد شد، عاشقانه تر از نیما به عالیه و شاملو به آیدا! و اگر بخواهم برایت از زندگی و سرخوشی بنویسم تمام خون زیر پوست خاورمیانه به جوش و خروش خواهد افتاد، سرخوش تر از حرکت آفتاب داغ روی تن سرما . اگر بخواهم برایت از موسیقی بنویسم تمام این خطه را در خیابان و لابه لای خط کاشی ها به رقص درخواهم آورد رقصان تر و لطیف تر از تمام والس های جهان...

اما گاهی بحث، توانستن نیست! بحث سر خواستن است! که این "اگر بخواهم" بالفعل شود! گاهی بحث سر نخواستن است! گاهی بحث سر خستگیست! و گاهی بحث سر دیر شدن است! و گاهی واقعا دیر میشود...


نویسنده : انگور ۸ نظر ۳ لایک:) |

68 روز...

آی آدم ها

که بر ساحل نشسته شاد و خندانید 

یک نفر...

...دارد میسپارد جان!

 #saveArash

نویسنده : انگور ۸ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان