بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

زندگی

-چرا انگور؟ کجای این زندگی لعنتی مستی آوره؟

+ « زندگی لیلی ست، مجنونانه باید زیستن...


*بیدل

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۷ لایک:) |

کودک دم بخت، چند؟




او را که برای اولین بار دیدم 7 یا 8 سال داشت و به دلیل مهاجرت محروم از تحصیل بود! کوچک بود و پر از حس های کودکی که جایشان را به فریاد زدن کنار چهار راه ها برای کار داده بود. پر از خنده بود و پر از اشتیاق برای یادگیری...

تو را اینگونه به خاطر می آورم! با خنده هایت در زمان های کلاس های ورزشی و کاردستی ها و روبان های روی سر ! این روایت اول شخص مفردم از توست... تو را با اشتیاق اینکه بتوانی به مدرسه بروی به خاطر می آورم! نه امروزت را...

تو را مثل امروز تصور نمی کنم! چطور می توان تصور کرد؟ تویی را که هنوز اول شناختن خودت هستی ! از بلوغ و رشد و زنانگی چیزی نمی فهمی! چطور می توان تو را بر سر سفره ی عقد تصور کرد؟!

هر بار چشمانم را که می بندم توی 10 ساله را تصور می کنم، نمیشود! حالم بیشتر بهم میریزد! بازی می کردی؟ یا با گریه، زنجیر اجبار انداخته اند؟ یا ... نمی خواهم درگیر سیاه نمایی شوم که خود این واقعیت از هر چیزی سیاه تر است!

 

حقوق کودکان در ازدواج زودرس کاملا نادیده گرفته میشود. ازدواج زودرس کودکان نه تنها با بدترین مشکلات از نظر فردی برای کودک همراه است، بلکه آسیب های اجتماعی آن بسیار فراتر از آسیب های فردیست!

حقوق کودکان را نه اندیشه ی اسلامی و نه قانون، رعایت می کند ! پس چه کسی باید محافظ کودک و حافظ جامعه باشد!؟


حدود 17 درصد دختران در ایران قبل از 18 سالگی ازدواج می کنند، که بسیاری از افراد نظیر مهاجرین و یا ازدواج های غیر رسمی ( که این دو آمار بسیار زیادی را دارا هستند) در این 17 درصد به شمارش نمی آیند.

به صورت خلاصه از دیدگاه فردی و اجتماعی اهمیت موضوع را بیان می کنم:

ازدواج کودکان، خود زایمان های زودرس را به دنبال خواهد داشت . برای دخترانی که جسمشان تحمل این همه فشار را ندارد، نتیجه ی آن یا سقط جنین و یا افزایش مرگ و میر نوزادان و مادران(کودکان؟) و افزایش شدید بیماری های جنسی و ایدز و هپاتیت است. علاوه بر این، ازدواج زود رس به دلیل عدم تکامل و عدم آمادگی کودک چه از لحاظ جسمی و جنسی و چه از لحاظ روانی، می تواند به ایجاد خشونت در این کودکان منجر شود. همچنین ممکن است ازدواج کودک به" کودک مطلقه" و یا "کودک سرپرست" منجر شود.


از بعد اجتماعی تر می توان به گسترش فقر زنانه اشاره کرد. و این زنانگی فقر خود می تواند تبعاتی همچون فحشا ، اعتیاد و ... را دامن بزند. و نتیجه ی واضح تر از آن زاد و ولد فقر فرهنگی، فقر مالی و بی کارکرد سازی جامعه است...


مسئولیت حقوق کودکان بر کیست؟ حقوق کسی که نمی تواند از خود دفاع کند . نمی تواند خود را ابراز کند!متهم ردیف اول خانواده است؟

به شخصه فکر میکنم برای بررسی هر معضل باید به صورت زنجیره به آن نگاه کرد. دختری که خود در 10 سالگی به بهایی میلیونی فروخته شده، سواد را فرا نگرفته، فرهنگی از جامعه یا خانواده به ارث نبرده، مهارتی یاد نگرفته و ... ، به اجبار بچه دار شده و به صد اجبار دیگر فرزندش را در 10 سالگی شوهر میدهد... “   این زنجیره ای است که واقعا نمی دانیم چه کسی را باید متهم و چه کسی را باید قربانی دانست!

در کنار این ها نهادهای مربوطه ی دیگری هم دوشادوش قرار میگیرند!آقایان آموزش و پرورش! آقایان شهرداری!آقایان بهداشت و درمان! آقایان قانون گذار! و ما...! مایی که از کنش و واکنش های اجتماعی افتاده ایم تا کلاهمان را باد نبرد اما رخت و لباس جامعه انقدر به باد رود تا خودش بماند و عورتش!

همچنان مشکلم بخت بد و تلخی ایام نیست؟؟؟؟

 

 

نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۲ لایک:) |

خواب هایم از تو روشن است...



میشود امشب ولیعصر را با هم قدم بزنیم؟

خسته ام از این انقلاب پر التهاب

میشود دم صبح از کشاورز عبور کنیم؟

بعد تو مرا تا دم خانه همراهی کنی

تا رخت خواب پر از خیال آغوشت

من صبح تنها و حوالی گریه بیدار شوم

ساعت را نگاه کنم و هنوز یک ساعت دیگر باقیست

باز بخوابم و تو اینجایی 

نشسته بر بالین تخت، نشسته بر ابتدای آغوش

چه یک ساعتی بشود...


نویسنده : انگور ۹ نظر ۳ لایک:) |

دلتنگم آنچنان...

این چه دنیاییه وقتی نشه گفت : آهای فلانی ای که ذوستت دارم دلم برات تنگ شده، زیاد زیاد...

 


 از اونجا که گوشی انگور از دست رفت و روشن نمیشه جمعه صدادار نداریم . به جاش بشنوید از علیرضا جان قربانی...

دلتنگ...
شعر از فریدون مشیری عزیز...
 

دریافت
 
نویسنده : انگور ۷ نظر ۱ لایک:) |

من

من از داشتنت به خودم افتخار میکردم! از تمام راهی که به سویت دویده بودم! از تمام قصه هایی که پشت سرمان بود!

اما میانه ی راه یادم رفت که به خودم هم باید افتخار کنم! میدانی، بودن هیچ کس نباید تو را از خودت بیاندازد! چون هنگام رفتن تو می مانی و یک *من* زمین خورده!

دوست بدارید هم او را و هم خودتان را! مبادا فراموش کنید و گم شوید در دوست داشتنش! مبادا یک روز به خودتان نگاه بیاندازید و مفهوم خودتان را نفهمید!

نظاره کنید اول خودتان را، سپس او یتان را! حالا جای او هر چه خواستید بنشانید! خدا را ... شخصی را... شی ای را...

با تمام قدرتتان به سمت او که دویدید، خودتان را جا نگذارید! *من*هایتان بی ارزش نیستند، منیّت هایتان چرا...

تفاوتشان را درک کنید و درطول راه از منیت هایتان کم کنید نه از من بودن هایتان.‌‌‌..

نویسنده : انگور ۱۵ نظر ۳ لایک:) |

آهای! شمایی که بوی بهارنارنج میدی...

یه سری آدم ها هستن که دیدنشون حالت رو خوش می کنه و خیالت رو پر میکنه از مستی انگور ناب زندگیت...

منظور از دیدن، فقط فاصله ی یه متری بینتون و دیدن روی ماهشون نیست...

این آدما ممکنه شکل یه پیام باشن، یا نوتیفیکیشن اینستا،یا ستاره ی روشن شده ی وبلاگ و یا حتی یه لبخند توی کامنتا...این آدما حتی اگه مجازی هم باشن، حقیقی تراز خیلی های واقعی ان...

شکل یه نسیم خنک می مونن که وسط گرمای ظهر تابستون میوزن بهت و روحت رو تازه میکنن...

این آدما وقتی حضورشون از کنارت رد میشه تمام وجودتون انگار پر میشه از یه حس خوب، یه حسی مثل بوی بهارنارنج شربت خنک موقع تشنگی یا... بوی چای دم کشیده ی خستگی با کلوچه های شمالی موقع خستگی‌ یا...بوی یاس لای چادر مادربزرگ وقت اذون یا...

تصورشون کردین؟

دارین از این آدما؟

خوش به حالتون ^_^


#اولین_مستی_انگور_ناب_زندگی


*عکس از اینترنت



نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۳ لایک:) |

خانه دوست...

سلام ^_^

انگور هفته ی پیش تولدش بود و کادوی تولد با لیدی نون رفتن شمال...

واسه همین جمعه صدا دار نداشتیم...

هر متن خوبی پیدا کردین پیشنهاد بدین برای جمعه های صدا دار . مخصوصا متن های خودتون رو^_^

امروز بشنوید با صدای انشالله تحمل پذیر انگور:

خانه دوست کجاست ^_^



نویسنده : انگور ۷ نظر ۳ لایک:) |

بودنت هنوز مثل بارونه

عاشق بارونای تابستونی ام...

بی هوا و غافلگیر کننده توی گرمااای نفس گیر... میزند و جانت را تمیز می کند و به عمق قلبت بوی خاک باران خورده می نشاند...

باران های تابستانه مثل بوسه ی بی هواست، بوسه ی نطلبیده که از هر آبی مراد تر است...

باران تابستان شبیه این است که یکهو، زمانی که نا امید شدی از تلاش برای رسیدن بگوید:

دوستت دارم...


تو این بارون بشنوید از مرجان فرساد...
پرتقال من...


دریافت
نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۰ لایک:) |

آش نخورده و دلِ سوخته...

وقتی که دل تنگ کسی میشم، وقتی از من دوره، میرم و برای خودم از طرف اون یه هدیه میخرم...

صبحی با خودم نشسته بودم و فکر میکردم...با خودم بود یا با تو، نمیدونم، اما بلند بلند حرف میزدم... گله میکردم از تولدی که من بودم و تو نه...

نمی دونم من زیاد بلند بلند و پشت سر هم حرف میزدم که صداتو نمیشنیدم یا تو واقعا نبودی که جوابی بدی... وقتی ساعت رو نگاه کردم، دیدم هنوز عقربه ی ساعت روی صبحه نزدیک به ظهره! میدونی که صبح ها زمانِ جنونِ گریبان گیر نیست، فک کردم حتما دله که هوایی شده...

خوب که پایین و بالا کردم، نبودنت رو کش دادم تا بلکه از جایی پاره بشه و تو لای در رو باز کنی و بگی سلام، صد بار که صدات زدم و کسی نگفت جانم... شصتم خبر دار شد که نه تنها دل هوایی شده که شدیدا هم تنگ شده...

دلِ تنگ و آدمِ رفته و تولدِ تنهایی و تو، فقط یه مقصد معلوم داشت...قرارِ عصر و مقصدِ همیشه،انقلاب.... 

با خودم فک کردم اگه بودی هدیه چی میخریدی برام؟ اول یه نگاه انداختم ته جیبم و گفتم' ای بابا باز خوردیم به بی پولی که... گفتم بهت هدیه نمیخوام، واقعا نمیخوام، اصلا بعدا بگیر، چه کاریه توی ایمچن بی پولی...' نمی دونم صدای ماشینا و دست فروشای سر کارگر زیاد بود که من صداتو نشنیدم یا واقعا تو نبودی که جوابم رو بدی... اما من مطمعنم، مطمعنم که خندیدی...

فک کردم کتاب میخریدی یا تیاتری که دوست داشتم؟ میرفتیم زیرپله پاساژ فروزنده و میگفتی انتخاب کن یا باز جعبه ی مدادرنگی رو خودت نشون کرده بودی؟

توی همین فکرای هدیه ی تولد و جیب خالی بودم که یکی پرسید:' دستمال میخری؟'

گفتم' نه عزیزم . دستمال دارم. لازم ندارم الان...'

یه بار دیگه اصرار کرد و من باز همونو گفتم که گفت' یه چیز بخر بخورم'

پرسیدم' خب چی دلت میخواد؟' گفت 'آش بخوریم...'

نمیدونم صدای ماشین ها زیاد بود که صدای تو رو نشنیدم که بپرسی چی دلت میخواد؟ ...یا واقعا تو نبودی که بپرسی... اما من مطمعنم که خندیدی و گفتی آش بخوریم

سه تا از دوستاشم اومدن و رفتیم که 4 تا آش بخریم  و بعدش وایسادیم وسط میدون انقلاب و شروع کردن پرسیدن ازم که' خاله معنی اسم منو میدونی و...؟' منم دنبال معنی اسم 4تاشون توی گوشیم گشتم و کلی شوخی کردیم و خندیدیم ...بعد مدتی خندیدن و حرف زدن، جدا شدیم و هرکس رفت دنبال کار خودش...

اونجا بود که یهو به  خودم اومدم که دیدم نیستی ! هدیه ای هم نخریده بودم! گشنمه ام بود... ته کیفمو که نگاه کردم دیدم فقط یه دو تومنی مونده... فهمیدم اگه تولد امسالم بودی آش میخوردیم... 

خیلی وقته آش نخوردبم...

باز بی پول شدیم...

فردا میریم فلافلی...

نویسنده : انگور ۴ نظر ۱ لایک:) |

برج میلاد...

همچنان باز برج میلاد منتظریم...

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۴ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان