بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

بدون شرح

ما "هیچ" ما نگاه



بشنوید:




نویسنده : انگور ۷ نظر ۵ لایک:) |

لعنت به بوی مایع های لباسشویی

بچه که بودم وقتایی که مامان و بابا لباس میشستن رو خیلی دوست داشتم، مخصوصا تابستونا. وقتی لباس ها روی بند رخت آویزون میشدن، من میرفتم و میشستم زیرشون و بازی میکردم و یا دراز میکشیدم و با آفتابی که میزد روی لباس ها و رنگ هاشون رو پخش میکرد روی صورتم خیال میبافتم. چقدر لطیف و خنک و خوشبو بود. بوی لباس های مامان رو میداد و بوی اون پیرهن قرمزه ام رو که خیلی دوست داشتم. 
وقتی لباس ها شسته میشد همه ی لباس ها بوی مامان رو میگرفت. اونوقتا هنوز با ماده های شوینده و مایع های مخصوص لباسای سفید و سیاه و جین و... آشنا نشده بودم، اونوقتا دنیا فقط لباس های رنگی و گلدار مامان بود که قاطی لباس های ما میشست تا لباس هامونو خوشبو کنه...
وقتایی که ملافه ها رو میشستیم که دیگه خوش خوشان من بود، هنوز بوی خنک خوشش توی دماغمه؛ برای من همیشه تابستونا بوی ملافه های سفید و خنکی رو میدادن که چون رخت آویز، تحمل سنگینی ملافه ها رو نداشت ، دو تا صندلی توی سالن میذاشتن و از این سر تا اون سر ملافه ها رو پهن میکردن روش و من میرفتم زیر ملافه هایی که شکل خونه شده بود برام و زیر اون هوای جاریِ آرومِ خنک کیف میکردم و کم کم خوابم میبرد تا اینکه ملافه خشک میشد و از آفتاب خشک نشسته روی ملافه ها خفه میشدم... 
راستیتش الان خیلی وقتا که لباس میشورم، میرم و زیر بند رخت دراز میکشم اما به جای اینکه نور بخوره به لباس ها و خیال ببافم به این فکر میکنم که 'اصلا اون لباس قرمزه که این همه پولش رو دادم می ارزید یا نه'، یا میرم توی نخ لکه ای که از روی لباسم پاک نشده و جاش میمونه تا ابد، یا احتمالا فکر میکنم 'تا فردا که میخوام برم دنبال بدبختی هام اون مانتوعه که لازمش دارم خشک میشه یا نه'. یا 'ای بابا بازم یه خروار اتو کاری دارم... ' اینا میاد تو فکرم و میترسم که منم آدم بزرگ شده باشم! احساس خفه شدن بهم دست میده. انگار که زیر لباس هایی که خشک شدن خوابم برده باشه و بیدار نشده باشم . زیر لباس هایی که دیگه بوی مامان نمیدن...


نویسنده : انگور ۱۶ نظر ۱۳ لایک:) |

بوی دریا

خنکای سحر  از خواب بیدار شدم . باز خواب بدی دیده بودم و تویی که از زندگی ام حذف کردم در خواب آزارم داده بودی دقیقا همان چیزی که به آن ضمیرناخودآگاه می گویند! معلوم نیست هنوز چقدر در زندگی زیر بار فشارت هستم و خودم هم نمی دانم که در خواب اینگونه بی تاب شدم!

خواب بد را تعریف نمی کنم اما همینقدر بدانید که آن اتفاقی است که دیر یا زود برای خودتان، برای دوست داشتنی از دست رفته یتان خواهد افتاد و این اتفاق ناگریز هر جدایی ای است... با تمام حزن و اندوهش، و یا حتی بیخیالی اش این اتفاق خواهد افتاد ( یا حتی افتاده است ) اما در خواب چیزی بود که عجیب ازارم میداد.... 

لوکیشن خوابم در ماشینی در خیابان های شمالیست که کوچه هایش به دریا منتهی میشوند، از آن ها که لابه لای ساختمان ها دریا پدیدار میشود و چه ذوق زدگی ای دریا دارد ... در خوابم اما بوی دریا نمی آمد، هی نفس عمیق کشیدم و گفتم چرا بوی دریا نمی آید!!؟؟ 

و چه چیزی ترسناک تر از این! اتفاق ها می افتند چه بد باشند و چه خوب! روزی! دیر یا زود! اما تمام ترس من از دریایی است که دیگر بوی دریا ندهد! آن بوی نمناک شور شرجی!  

و این در زندگی روزمره ی ما زیاد اتفاق می افتد، بو ها، حس ها، صدا ها، طعم های خوبی که دیگر حسشان نمی کنیم! همه دریایی شده اند که بووی دریا نمی دهند!!!!

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۸ لایک:) |

شب بود

یه خواب بد دیده بود، دیشب بهش پیام دادم نترسی بخوابی ها!

+ گفت: از کجا میدونی میترسم؟؟

خب من اینو از اونجایی میدونستم که سه سال پیش توی خواب همچین حالتی سراغم اومده بود، خوب خوب یادمه که خواب بودم و انگار یه چیز سنگین افتاد رو قفسه ی سینه ی من و شروع کردم گلوم رو فشار دادن، میدونستم خوابم اما بیدار نمیشدم! دست و پا میزدم اما بیدار نمیشدم! داد میزدم بیدار نمیشدم! یه بار که خیلی بلند داد زدم از صدای خودم از خواب پریدم! بعد اون شب ها می ترسیدم بخوابم...

- بهش گفتم : نترس هیچیت نمیشه اما هر وقت ترسیدی یه جمله ای رو بگو...

+ ....

من سالهاست که قبل خواب میگم : الا بذکرالله تطمعن القلوب...


نویسنده : انگور ۷ نظر ۵ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان