بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

بهم زنگ زد . گفت خبر بدی دارم. گفت بچه ات مرد!

اول احساساتم را حس نکردم . انگار بی حس شده باشم از تمام این مشکلات . هنوز هم درست احساس نمیکنم و فگر میکنم فقط باید فرار کنم . صدایی در گوشم همین را تکرار میکند...

ماجرا این است که من یک سال و نیم پیش در مرکز حمایتی از کودکان معضل داری که برایش کار میکردم گروهی تشکیل دادم برای چند بچه ای که همه استثنایی بودند و هیچ کجا قبولشان نمی کردند . تا قبل عید هم ادامه اش دادم  و به خاطر کنکور به کسی بهتر از خودم واگذارش کردم . اما واقعیت این عوض نمیشود که من چند سالی لست بچه هایی دارم. بچه هایی که دلم برایشان شدید تنگ بود که یک ماه پیش خبر دادند دختر ۱۳ ساله ات را به ۳ میلیون فروخته اند. خواستم ازش فرار کنم، از دخترم ، از برادر نداشته ای که مرد، از خستگی کنکور، از عمل قلب پدر، از جنگ با خودم... از همه چیز میخواستم فرار کنم اما از انجایی که از زندگی فراری نیست صدای توی گوشم را ساکت کردم.

برای تمام شدن دلتنگی ام به مرکز نرفتم تا حداقل از واقعیت ازدواج دختر ۱۳ ساله ام فرار کنم... تا اینکه دیشب تلفن زنگ خورد و گفت یه خبر بد دارم!گفت پسرت مرد!

تنها... غریب...پشت بام خانه تشنج کرد و تمام شد.‌‌ خواهر کوچکش پیدایش کرد. دوستانم هر چه احیا کردند نشد. اورژانس امد و نشد! قبل از اینها تمام شده بود!

و حالا من باید فرار کنم...  کجا نمیدانم...چگونه نمیدانم...فقط میدانم آدمی یکهو زیر بار غم ها فشرده میشود... میدانم یکهو مرز را رد می کند و کوچک میشود... و میدانم دل تنگ خواهم مرد!

نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۶ لایک:) |

حالت چطوره


هر بار خواستم بگویم دوستت دارم، گفتم حالت چطوره و من خیلی "حالت چطوره"؟


نویسنده : انگور ۱۴ لایک:) |

فردا روز دیگریست...

فردا شد و یک روز تولد دیگری هم گذشت. روزهای تولدم را دوست دارم و میدانم که منصفانه نیست اما دوستی دوستهایم را به همین روز تولدم محک میزنم. آن ها که ساعت ۱۲ شب زنگ میزنند . آن ها که برایم آهنگ میخوانند. آن ها که خیلی غیرمنتظرانه پیامک تبریک میدهند و آن ها که خبری ازشان نمیشود و میدانم چند رو  دیگر پیامکشان را دریافت میکنم . از بین این ها من عاشق گروه یکی مانده به آخرم! آن ها که سالها ناپدید بوده اند اما روز تولدت غافلگیرت میکنند. 

من تمام این دسته ها را به تبریکشان میسنجم. میدانم منصفانه نیست چون خودم تاریخ های تولد در خاطرم نمی ماند با اینکه از دوست داشتنم به آنها کم نمیشود. اما دوست داشتن دوستهایم را سر روز تولدم قضاوت میکنم!! 

این تنها روزی از سال است که بخودم حق میدهم که حق به جانب باشم، طلبکار باشم!( با اینکه میدانم کسی دوستی و دوست داشتنش را به من بدهکار نیست) اما تنها این یک روز از سال را به خودم حق میدهم که آخر شبش بنشینم و فکر کنم چرا فلانی به من زنگ نزد! چرا یادش نبود و خیلی چیزها!

فکر میکنم به همه ی اینها و دلم میگیرد! دلم از اینکه برای خیلی ها متن های بلند بالای تولد مینویسم اما روز تولدم چیزی غیر از تبریک هرچند پرشور آن ها تحویل نمیگیرم !  بارها فکر میکنم اگر مینوشتم خودم را چگونه مینوشتم . به اینها فکر میکنم و سعی میکنم شبیه آن چیزهایی شوم که نوشتنشان را دوست دارم... آن نوشته هایی که هیچ وقت دریافتشان نمیکنم. بعضی وقت ها فکر میکنم شاید شبیه این چیزهایی که خیال میکنم نیستم که مرا نمی نویسند و انقدر تصورم از خود حقیقی ام دور شده، انقدر انتزاعی شده ام که حتی نمیبینند که بنویسند یا می بینند و فکر می کنند چیز قابل توصیفی وجود ندارد!

به همه ی این ها آخر شب فکر میکنم، قضاوت میکنم، طلبکار و سپس محزون میشوم!

و بعد فردا میشود و این خوب است! روزی که دیگر طلبکار دوست داشتن ها و پیام ها و نوشته ها نیستم...


پ.ن:
ببخشید نرسیدم بیام بهتون سر بزنم. جبران میکنم
نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۴ لایک:) |

سامر ایز هیر!!!


به بهترین فصل سال، آلبالو پشت گوشا، آب طالبی خورون ها، تو آفتاب مث بستنی آب شدنا، فصل رنگ یواشا، تن شکلاتیا، برنامه عقب افتاده ها، غروب دیر وقتا، تولد انگوریا، ناز داره چه وای شدنا، گشت ارشادا، شلوارک تو خلوتا، بزن بریم شمالا، فارغ از غم دنیا شدنا، تی شرت سفید جذابا، همه ی اینا... خوش اومدین^_^

+ موارد جا مونده رو اضافه کنین :))

نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۵ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان