بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

حفره های نه بطنی و نه دهلیزی

/

شب ها میان قلبم یک حفره ی خالی احساس میکنم. درست در جایی وسط دهلیزها و بطن ها. خون که درونش پمپاژ میشود مثل این می‌ماند که سراشیبی ای را بالا و یکهو پایین آمده باشی. همانطور با هر تپش به اصطلاح، دلم میریزد. در جواب اینکه کجا میریزد باید بگویم از چشم‌هایم. از چشم‌هایم میریزد... 

در طی همین فرآیند ریختنش، خون انگار در همان لحظه ی ابتدای سراشیبی، یک جایی درست وسط حفره ی خالی معلق می‌ماند و این همان لحظه است که هربار با رخ دادنش آرزو میکنم کاش زودتر صبح شود. روزها حفره ی خالی قلبم پر که نه! اما دست کم خالی تر نمیشود. خالی شدنش اینگونه است که هر شب کسی، نه! کسی، نه! خودم درونش دست میاندازم و مقادیری گشادترش میکنم. هر شب مقادیری بیشتر. این دیگری نیست، خودمان هستیم که شب ها مقادیری بیشتر خودآزاریم، دست می اندازیم به حفره‌های قلبیمان، گشادترش میکنیم، روی سراشیبی خود را قرار میدهیم و همانطور که پایین میغلتیم، ته دلمان خالی میشود و با هر تپش از چشم‌هایمان بیرون میریزد...

نویسنده : انگور ۳ لایک:)
รђคђt๏t :)
۰۵ مرداد ۱۸:۰۵
"بعضی چیزها که در روز دیده نمی شوند .شب در کله ی آدمیزاد بزرگ میشوند"
واقعا چرا شب ها اینطوره ؟!......

+انگور جان بیشتر بنویس 💜 ^__^
خیلی دوسشون دارم .....
پاسخ :
شب خیلی عجیبه. آدم وقتی حالش ناخوشه کاش هیچ وقت شب نشه...

می‌نویسم. سعی میکنم. ممنونم ازت شاتوت
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان