مادربزرگ رو خیلی دوست داشتم ! لبخندش رو ، آرامشش رو ، صبر و حوصله ی زیادش رو ! و بیشتر از همه اونجوری که پدربزرگ رو دوست داشت رو ...
یادمه هیچ وقت نشد اسم پدر بزرگ رو بی اونکه یه پیشوند آقا بهش اضافه کنه، صدا کنه!
شنیدین میگن طرف یه آقا میگه، صد تا آقا از دهنش میریزه؟؟؟ این جز حرف های خاله خانباجی ها نیس! من این رو به چشمام دیدم! من این رو تو چشم های مادربزرگ دیدم! وقتی که صدا می کرد آقا...
وقتی پدربزرگ رو صدا میکرد تمام چشماش برق میزد! یه جوری برق میزد که انگار با افتادن برق چشم هاش روی پدربزرگ، پدربزرگ سال ها جوون تر به نظر میرسید!
مادربزرگ همیشه عادت داشت خودش لباس های بابا بزرگ رو بدوزه! نه اینکه وسعشون به خریدن بهترین لباس ها نمیرسید! میرسید! خوبم میرسید!
اما همیشه میگفت: «اصلا معلوم نیس این خیاط ها موقع دوختن لباسا دلشون پاکه یا نه! قبل بریدن پارچه ٰقل هوالله احد... میخونن یا نه! وقتی اونا میدوزن هیچ خیالم راحت نیس! اینجوری که خودم بدوزمش، قبلش وضو بگیرم و بهش آیت الکرسی بخونم،دلم راحته»
اما من غیر اینا به چیز دیگه هم فک میکنم! به اون روزی که یواشکی دیدم مادربزرگ لباس نیمه کاره رو بغل کرده و داره ریز ریز میخنده! انگار داشت مث سال های جوونیش دلش آب میشد!
یه روزم دیدم موقع اندازه گیری لباس، پدربزرگ کلی سر به سرش میذاره و میخندن! مامان بزرگ هم هی میگفت :«آقا انقدر نخوندن منو یهو سوزن میره تو بدنت»
کلا ماجراهایی داشت این مراسم دوخت و دوز لباس...
مادربزرگ که رفت...
بابابزرگ مینشست و ساعت ها زل میزد به چرخ خیاطی ای که روی طاقچه خاک میخورد! دست بهش نمیزد! میگفت «انگار همین الانه که خانوم گذاشتتش روی طاقچه» ! فقط مینشست و نگاهش میکرد!
حتی خودم دیدم خیلی وقتا با چرخ خیاطی هم حرف زده! نمیدونم چیزی هم شنیده یا نه! اما سرش رو تکون داده و خندیده و کلمه ای شبیه «سوزن» به گوش من رسیده ...
شاید بعضی وقتا هم یه « والله و خیر الحافظین...» خونده و فوت کرده به جای خالی مادربزرگ....