اتوبوس شب
پنجشنبه مرداد ۲۵ ۱۳۹۷، ۰۰:۲۷
/
یادم است که زمستان بود و من در اتوبوس آخر شب نشسته بودم. فضا ی تاریک و سیاهی بود که چندجا با چراغ های زرد کوچک از جا درآمده روشن شده بود.
یادم می آید که راننده که به هر ایستگاه خالی هم که میرسید می ایستاد، در ها را باز میکرد و ما سوز سردی را مهمانمان میشدیم. نه در ایستگاه کسی ایستاده بود و نه هیچکدام از ما قصد پیاده شدن داشتیم. نه من و نه آن دو آقای دیگر که آرامش و تومانینه ی خاصی در چهره هایشان نشسته بود. از آن تومانینه هایی که معلوم میکند که هیچکدام قصد پیاده شدن ندارند. من به موزیک گوش میدادم. به موزیکی که هیستون میخواند و وند آی ویل آلویز لاو یو و به بیرون زل زده بودم و به تیر چراغ برق هایی که میدویدند نگاه میکردم. این از کارهای محبوب من است که در کرختی فضا دویدن چراغ ها را، مغازهها را و جا ماندن آدمها را تماشا میکنم... بگذریم...آن که پیرتر بود، روزنامه میخواند و آن که جوان تر بود هم آهنگ گوش میداد و چشم هایش را بسته بود و شاید هم خوابیده بود.
باز با همه ی این احوالات راننده به هر ایستگاه که میرسید میایستاد و هر بار ما مقادیری پالتو و شالگردن هایمان را بیشتر دورمان میپیچاندیم. خودش هم... احتمالا از یک قانونی تبعیت میکرد. و من میخواستم فریاد بزنم که این قانون برای این وقت شب و سه نفر آدم که یکیشان خواب است و منی که باید زودتر خودم را به دستشویی برسانم صدق نمیکند... .
امروز که از فرت گرما به زیر کولری که انگار خنک نمیکند پناه بردهام و به آن شب سرد مه گرفتهای فکر میکنم که باید خود را زودتر به دستشویی میرساندم، به این فکر میکنم که زندگی ما تماما همین شکلیست. من و آقای راننده و اویی که روزنامه میخواند و اویی که خوابیده و خانوم و اقایی که شما باشید. زندگی ما همین است. مثل اتوبوس آخر شبی که با سه مسافر خسته اش به سمت مقصد حرکت میکند و در ایستگاه های از پیش تعریف شده ای می ایستد و گرمای ذخیره شدهیمان را تلف میکند. قصه ی ما همان است با ایستگاه هایی با نام متفاوت. مثلا دانشگاه، ازدواج، بچه دار شدن، بزرگ تر کردن خانه و ... . برای بعضی هایمان مقصد هست و برای بعضی هایمان مقصد نیست. بعضی هایمان میدانیم که برای رسیدن به مقصد باید آنجا کمی توقف کنیم و سپس ادامه بدهیم.شاید هم باید خط هایمان را عوض کنیم تا سریع تر برسیم. اما خیلی از این ایستگاه ها مال ما نیستند. انگار اجبارمان کرده اند و برایمان پیش فرض تدارک دیده اند. کسی غیر از خود حقیقی ما! یا خانواده یا جامعه یا ذهن گیر کرده ی مایی که خود را درون این بایدها و نبایدها گم کردهایم. فقط می ایستیم، کسی نمی آید، کسی نمی رود و ما در تنهاییمان بیش از پیش یخ میزنیم. گاهی هم حتی اشتباه میکنیم و باید مسیر را دوباره برگردیم و از مقصدمان هی دورتر و دورتر میشویم... .
حالا که راننده ی این اتوبوس شبانه خودمانیم، در ایستگاه هایی که مال ما نیست توقف نکنیم! هدف چیز دیگریست... حتی اگر هدف یک دستشویی رفتن ساده باشد!
نویسنده : انگور