بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

ای کاش قضاوتی در کار میبود

روزی که گذشت زادروز شاملو بود... اسم شاملو که میاد، من پرت میشم به خیلی سال پیش که الان یادم نمیاد چند سال ازش گذشته...

یادم کشون کشون علی رغم مخالفت های من خودش رو میبره به اون کافه ی سبز قدیمی که کنج سمت چپش نشسته بودیم و برامون شاملو میخواد... مثل همیشه خم شده بود و قوز کرده بود، یکی از دستاش رو دورش پیچیده بود و بغل کرده بود خودش رو و از شعر محبوبش میخوند که:

دریغا 

      ای کاش ای کاش
                            قضاوتی قضاوتی قضاوتی

                                                                     در کار در کار در کار

                                                                                                      می بود!

و برای اوج لذتش از شعر پلک هاش رو روی هم میذاشت و با دست های لاغر و استخونیش سر قسمت های جذاب شعر، تاکید میذاشت. و این شعر خاکستری پر رنگ شاملو برای من عاشقانه ای بود که وقت میکردم خوب نگاهش کنم و سر هر تاکیدی چیزی در قلبم فرو بریزه... یادم نمیاد اون موقع، نقطه ی شروع بودی برای آغاز این دوست داشتن یا نه؟ اما نقطه ی عطفی بود توی عاشقانه ی این سال ها... و من هیچ وقت ازش باهاش حرفی نزدم. هیچ وقت نگفتم که اون لحظه من چه حالی داشتم. فکر میکردم همیشه زمان هست برای اینکه بهش بگم از اون لحظه های تب دار شاملو و مشیری و ... از اون کافه ی سبز...

هیچ وقت نگفتم! همون موقع که گفت من خیلی دوست دارم این شعر رو، باید میگفتم چه جالب، اتفاقا منم خیلی دوست دارم تو رو...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

انتظار غروب جمعه ای

تو می آیی و قبل از آمدنت صدای تند شده ی طپش های قلبم خبر آمدنت را می آورد. پرده های خانه را جمع میکنم تا مسیر مه آلود آمدنت را ببینم که بادهای سردِ گه گاهیِ پاییز مسیر پر از رنگِ قدم هایت را جارو میکنند... پرده ها را جمع میکنم و صندلی لهستانی را کنار پنجره میگذارم و برای خودم یک لیوان چای داغ میریزم. کنار پنجره میگذارمش و بخار، یک راست روی سردی پنجره میدود و مسیر آمدنت را همچون پرده اشکی تار تر میکند. اما این تاری غروب جمعه ای که در خانه به انتظارت نشسته ام و آن غروب های اشک آلود کجا... سرم را به شیشه ی سرد تکیه میدهم و چای را در دستانم میگیرم . سرم سرد است و دستانم داغ! واقعیتیست که حقیقتش این نیست... حقیقتش، سرم داغ است و بدنم سرد... سرم داغی آمدنت و گرم شدن تنم در آغوشت را دارد...با هر نفسم پنجره را بخار میگیرد و محو میشود، بخار میگیرد و محو میشود...تنم خسته ی شلوغی روز و اعصاب خردی های سر کار و کارهای نکرده ی خانه و رویاهای نیامده است ... آه، چه سخت است زن بودن!
خودم را جایت میگذارم، با خستگی ها و اعصاب خوردی های سر کارت روانه ی خانه شدی، کارهای نکرده ی خانه هست و خیال برنامه های بزرگ...، چه سخت است مرد بودن! 
فکرهایم را پس میزنم، شلوغی روز بماند برای خودش که الان وقت محیا کردن آغوشست. این را از سریعتر شدن بخار گرفتن و محو شدن شیشه ی پنجره میفهمم...ضربان قلبم مثل هر روزِ دیدارمان در این سالها بالا میرود، هول میشوم، گونه هایم سرخ میشود، بی تاب میشوم، بی قرار...
شروع می کنم برای خودم خواندن" وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میااااد..." میخوانم و به خیابان زرد و سرخ چشم میدوزم. از صدایت که میگویی: چه چیزی تو را انقدر محو خیابان کرده. از جا می پرم! میخندی، هلال دور لب هایت زیر ریش های نزده ات فرو میرود، شالگردنت را دورم می اندازی و می گویی: میدونستم منتظری... از اون ور خیابون اومدم که بیام و خودت حواست نباشه و یه دل سیر نگات کنم و برام بخونی...نمی دونی چقدر آروم و مطمئن میشه دنیا وقتی میدونی یکی اینجوری منتظرته...
نویسنده : انگور ۳ نظر ۷ لایک:) |

سامر ایز هیر!!!


به بهترین فصل سال، آلبالو پشت گوشا، آب طالبی خورون ها، تو آفتاب مث بستنی آب شدنا، فصل رنگ یواشا، تن شکلاتیا، برنامه عقب افتاده ها، غروب دیر وقتا، تولد انگوریا، ناز داره چه وای شدنا، گشت ارشادا، شلوارک تو خلوتا، بزن بریم شمالا، فارغ از غم دنیا شدنا، تی شرت سفید جذابا، همه ی اینا... خوش اومدین^_^

+ موارد جا مونده رو اضافه کنین :))

نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۵ لایک:) |

بزن بریم هورامان


اینجا کجاست؟ اینجا هورامانه... هزار ماسوله ی ایران!

کلا تعریف کردستان رفتن رو توی بهار زیاد شنیده بودم... با خودم گفتم کنکور که دادم، امتحان زبانمم که دادم! پیرشالیار هم که این هفته اس! پس بزن بریم هورامان...

پیرشالیار یه مراسم معروف و محلی و عرفانیه که هر سال تو نیمه ی اردیبهشت و فک کنم نیمه های بهمن برگزار میشه( حالا شما دقیق سرچش کنین ^_^)  با اینکه میگن تو این چند سال یخورده شلوغ شده و برنامه مشکل های زیادی پیدا کرده اما گفتیم اشکال نداره ! هر چی باداباد! شما هم جمع کنین و بیان برای جمعه کردستان...

شب حرکت میکنم سمت سنندج و یه روز اونجا رو بگردیم و بریم هورامان و پاوه و ... با کلی کمپ زدن و طبیعت و هوای خوب و کوله کشی حسابی و خستگی و پادرد و ... :))

پاشین بیاین هورامان

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۲ لایک:) |

بی نام


همیشه فکر میکردم باید انقدر همه چیز را زیر و رو کرد تا بتوان برای حالات، احساسات، حرف ها، کارها، آدم ها و ... اسمی پیدا کرد . فکر میکردم آدم اینگونه به آگاهی میرسد و من آگاهی را از هر چیز دیگری بیشتر دوست داشتم. اما الان فکر می کنم آن چیزی که اسم نمی پذیرد ناب تر است . زیر باران داشت ترک 13ام در دنیای تو ساعت چند است پخش میشد، همه چیز ساکت بود. قلب ساکت بود مغز ساکت بود. ساعت صفر شد، در یک لحظه واحد شدم و فهمیدم که به سکوت و سکون رسیده ام . فقط یک چیزی مانند یک حضور حس میشد! بی درد، بی رنج، بی فکر! خالی از هر ترس و هر حسابگری! یک حضور شفاف حتی بی دوست داشتن! اما عاشقانه! یک حضور بی نقص! کامل! در یادم نمی آمد هیچ وقت چیزی انقدر کامل بوده باشد. تازه و خنک بود و پر از لذت... اما خالی از شعف و حتی خالی از حزن! شبیه یک شب در وسط کویر نا کجا آباد بود. پر از هیبت . پر از مسخ شدگی... پر از تاریکی شب و پر از روشنایی ستاره ها! به قدر کافی نه تاریک بود و نه روشن... همه چیز کامل بود و هیچ اسمی نداشت و من فهمیدم آن چیز ها که اسم ندارند را من بیشتر دوست میدارم... به آن سکوت و سکون رسیدن را...شبیه یک کشف شگرف بود ...باید از حرکت باز ایستاد و مجال داد تا همه چیز ته نشین شود...


بشنوید بابوشکا از کریستف رضاعی



نویسنده : انگور ۳ نظر ۳ لایک:) |

بی عنوان

اومدم بنویسم "من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود!" خواستم بنویسم دی همیشه ماه رفتن های بی برگشته! 

بعد یهو چشمم به عنوان وبلاگم افتادم . بعد یه نگاه به پست های اخیرم کردم...

خلاصه که ببخشید مدتیه زندگیم و وبلاگم و همه چی مستی آور نیس...

باز انگور مستی آورتون میشم ...

نویسنده : انگور ۵ نظر ۲ لایک:) |

به وسعت کرم شب تاب

بعضی وقتا توی خودت نیروی عجیبی از عشق حس می کنی . پر پر!!! خالص خالص... انقدر حس وسعت می کنی از این عشق، از این دوست داشتن که تک تک سلول های بدنت خود نور میشه! این ممکنه بعد از یه مهمونی دورهمی دوستانه اتفاق بیوفته، یا جمع شد با رفیقای صمیمی دوران دبیرستانت، یا حتی می تونه بعد از رسیدن به یه هدف باشه... تو حس عشق میکنی به تمام روابط و وابستگی ها و لحظاتت... یه حس بدون ترس از دست دادن، بدون ترس از پایان... و یهو میبینی چجوری این همه وسعت دوست داشتن رو جمع کرده بودی و خلاصه کرده بودی توی یک نفر... چقدر آغشته کرده بودیش به ترس... آخر شب که این حس سراغت میاد و تمامت رو روشن می کنه شبیه کرم شب تاب میشی، پر از نور و خیال و دوست داشتن...

نویسنده : انگور ۸ نظر ۵ لایک:) |

تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو؟


به مطلب های آن وبلاگ منهدم شده نگاه میکردم، که نوشته ی سال گذشته و همین حوالی ام، بدجور توجهم را جلب کرد. نوشته بودم:


ماه گذشته را انگار درون یک خمره ى پر از شهد انگور زندگى کرده ام . همانقدر گرم , شفاف , ناب و مستى آور... روزهایى که در گرماى تن تابستانى شیرینش غوطه ورم سعى مى کنم کمتر به ترس کم شدن و یا تمام شدنش فکر کنم ... در عوض تا مى توانم ریه هایم را از آن جان مایه ى وجود پر مى کنم و نگه میدارم براى روزهاى نیامده. آن روزهایى که اگر سخت شد جان مایه اى باشد براى گذراندن تمام سختى ها ... تمام وجودم را از آن پر مى کنم تا وقتى مى گویم " اشکال نداره میگذره فقط یخورده صبر و تحمل میخواد " ایمان داشته باشم به تمام گذشتن ها و خوب گذشتن ها ... فقط باید پناهى یافت براى شادى ها و غم ها ... در بهترین و بدترین روزها ... فقط باید به این شهد ناب اجازه ى عبور داد ... تا که آرام آرام بلغزد میان چرخ دنده هاى سفت شده ى زندگى و پیچ و تاب بخورد میان پینه هاى سخت شده ى فکر ... باید اجازه داد آرام آرام بر قلب نفوذ کند و بنشیند بر آن و آرام جان گردد و به جاى طول و عرض , سطح و عمق وجود را طى کند ! سطح و عمقى را که من خوب مى فهمم , هم مقدار و هم معیارش را ...


اامروز، اتفاق افتاده است و همه چیز تمام شده...کم کم آن جان مایه ی ذخیره شده تمام میشود... صبر و تحمل تمام شد و امروز شبیه یک سر درد و منگیِ بعد از مستی است. گیج، مبهم، سر درگم...

و دلتنگ برای شهد ناب وجودت...


نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۳ لایک:) |

امروزتون با طعم چای لیمو و عسل


قرار بود صبحتون با طعم چای لیمو و عسل باشه اما از اونجا که صبح جمعه های من برخلاف بقیه به جا استراحت و آرامش، تو بیمارستان کودکان میگذره و من هی یادم میره قبل رفتن بیمارستان، پست بذارم... عصر جمعه تون خوب و خوش طعم باشه...

امروز رو دعا کنیم برای بچه های توی بیمارستان 

بشنوید پریا با صدای انگور^_^



نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۵ لایک:) |

زندگی

-چرا انگور؟ کجای این زندگی لعنتی مستی آوره؟

+ « زندگی لیلی ست، مجنونانه باید زیستن...


*بیدل

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۷ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان