بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

عشقه


عشق را از عشقه گرفته اند...و عشقه آن گیاهیست که که در باغ پدید آید ، در بن درخت...اول بیخ در زمین سخت کند ،سپس سر بر آرد و خود را در درخت پیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند .و هر غذا که به واسطه آب و هوا به به درخت میرسد ، به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود .و همچنان است در عالم انسانیت که خلاصه ی موجودات است...


-سهروردی-

نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۸ لایک:) |

امید مرگ نیست؟

تو بگو 
در این خانه ی بی تو 
کدام پنجره را باز کنم؟
تا امید برگشتنت
مثل نور خورشید
بر فرش دلم بتابد؟
آیا 
امید 
مرگ نیست
برای کسی که بر نمیگردد؟*


*شعر از صادق حنیفی

نویسنده : انگور ۸ نظر ۶ لایک:) |

مادربزرگ من

سلام و عصر جمعتون بخیر باشه^_^

هفته ی پیش میخواستم براتون لیلی و مجنون بخونم که گوشیم نذاشت . این هفته رفتم سراغ شازده کوچولو اما توانایی کم من برنمیومد از داستانی که همه مون صدای شاملو جان رو باهاش به خاطر میاریم... این شد که امروز بشنوید داستان مادربزرگ رو... با صدای انگور...




نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۳ لایک:) |

موطن آدمی


موطن آدمی را، بر هیچ نقشه ای نشانی نیست

موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که

دوستش می دارند


مارگوت بیکل


نویسنده : انگور ۴ نظر ۲ لایک:) |

مادر بزرگ


مادربزرگ رو خیلی دوست داشتم ! لبخندش رو ، آرامشش رو ، صبر و حوصله ی زیادش رو ! و بیشتر از همه اونجوری که پدربزرگ رو دوست داشت رو ...  

یادمه هیچ وقت نشد اسم پدر بزرگ رو بی اونکه یه پیشوند آقا بهش اضافه کنه، صدا کنه!

شنیدین میگن طرف یه آقا میگه، صد تا آقا از دهنش میریزه؟؟؟ این جز حرف های خاله خانباجی ها نیس! من این رو به چشمام دیدم! من این رو تو چشم های مادربزرگ دیدم! وقتی که صدا می کرد آقا...

وقتی پدربزرگ رو صدا میکرد تمام چشماش برق میزد! یه جوری برق میزد که انگار با افتادن برق چشم هاش روی پدربزرگ، پدربزرگ سال ها جوون تر به نظر میرسید!

مادربزرگ همیشه عادت داشت خودش لباس های بابا بزرگ رو بدوزه! نه اینکه وسعشون به خریدن بهترین لباس ها نمیرسید! میرسید! خوبم میرسید!

اما همیشه میگفت: «اصلا معلوم نیس این خیاط ها موقع دوختن لباسا دلشون پاکه یا نه! قبل بریدن پارچه ٰقل هوالله احد... میخونن یا نه! وقتی اونا میدوزن هیچ خیالم راحت نیس! اینجوری که خودم بدوزمش، قبلش وضو بگیرم و بهش آیت الکرسی بخونم،دلم راحته»

اما من غیر اینا به چیز دیگه هم فک میکنم! به اون روزی که یواشکی دیدم مادربزرگ لباس نیمه کاره رو بغل کرده و داره ریز ریز میخنده! انگار داشت مث سال های جوونیش دلش آب میشد!

یه روزم دیدم موقع اندازه گیری لباس، پدربزرگ کلی سر به سرش میذاره و میخندن! مامان بزرگ هم هی میگفت :«آقا انقدر نخوندن منو یهو سوزن میره تو بدنت»

کلا ماجراهایی داشت این مراسم دوخت و دوز لباس...

مادربزرگ که رفت...

بابابزرگ مینشست و ساعت ها زل میزد به چرخ خیاطی ای که روی طاقچه خاک میخورد! دست بهش نمیزد! میگفت «انگار همین الانه که خانوم گذاشتتش روی طاقچه» ! فقط مینشست و نگاهش میکرد! 

حتی خودم دیدم خیلی وقتا با چرخ خیاطی هم حرف زده! نمیدونم چیزی هم شنیده یا نه! اما سرش رو تکون داده و خندیده و کلمه ای شبیه «سوزن» به گوش من رسیده ...

شاید بعضی وقتا هم یه « والله و خیر الحافظین...» خونده و فوت کرده به جای خالی مادربزرگ....  


نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

خیال



چشمانم را میبندم و خیال میکنم

خیال می کنم هنوز نرفته ای

خیال می کنم مرا تنگ در آغوش میگیری

و تمام تهران را با هم میرقصیم

کوچه هایش را

خیابان ها و بلوار هایش را

خیال می کنم آنقدر مرا سفت میان بازوانت فشار میدهی

که مجالی نباشد برای پرواز به آسمان


خیال می کنم تو هنوز نرفته ای 

خیال می کنم تمام من بوی تو را گرفته

تار به تار موهایم

تمام جغرافیای تنم با خط مرزی آغوشت...

 خیال میکنم

 بوی عطر بهشت میدهم...




بشنوید طعم شیرین خیال از گروه دال:

+پ.ن:  نمیدونم چرا پخش نمیشه اما حتما دانلود کنید و گوش بدید ❤





نویسنده : انگور ۴ نظر ۲ لایک:) |

دلم گرفته برایت



«دلم گرفته برایت»، زبان ساده ی عشق است

سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت*




صندلی ماشین رو کشید عقب و پاهاشو انداخت رو هم و گذاشتشون روی داشبورد و چشم دوخت به جاده، سرش رو برد عقب و شیشه رو تا ته کشید پایین. نگاهش که کردم فهمیدم چقد داره از بادی که می خوره توصورتش و میره لابه لای موهاش احساس رضایت داره . دیدم لباش داره آهنگی رو زمزمه میکنه که ضبط ماشین داره با صدای کر کننده ای پخشش میکنه . نمیشد صداشو بشنوم !

وقتی احساس کرد دارم نگاهش می کنم برگشت و بهم لبخند زد و دوباره صورتش رو برگردوند سمت آفتاب. گذاشتم توی همون حال خودش بمونه ... توی همون فکرای خودش که بازتاب خوشایند بودنش افتاده بود روی صورتش... احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده ، برای بالا و پایین پریدناش با کفشای سرخابیش، برای بستنی قیفی خوردن هاش وسط زمستون، برای چشم های براقش که مث چشمه زلال بود و تهش میشد خدا رو دید، برای کنار جدول راه رفتناش و از درخت بالا رفتناش ، برای اینکه غر بزنه بگه خسته ام از این آدما که همه چیز رو حاضر و آماده میخرن! بعد چشماش توت رسیده ی بالای شاخه رو هدف بگیره و بگه : دستت به اون هم میرسه؟

حس می کنم اون بچه ی من ، دخترک من! دخترکی که نشد درست مراقبش باشم! نشد براش دست اتفاق رو بگیرم که نیوفته...

دلم سخت براش تنگ شده بود! گفتم : من ازت خوب مراقبت نکردم! من به قدری که باید دوستت میداشتم، نداشتم! اما هیچ وقت ولت نکردم...

برگشت و نگاهم کرد . ته چشماش هیچی نبود... گفت: برام توت میخری؟ 

خیلی خسته بود ... 

از خودش خیلی خسته بود...

همه چی تغییر کرده بود! مث توت های چیده نشده از بالای درخت و کتونی های سرخابی...


*شعر از حسین منزوی

نویسنده : انگور ۸ نظر ۵ لایک:) |

شهر بارونی

 

من، بی تو ، در غریب ترین شهر عالمم

تو، بی من، در کجای جهانی که نیستی؟

 

 

 پ.ن:

فک کن هوا ابری باشه...

بارون بگیره...

به غروب جمعه هم نزدیک باشه ...

جای خالی آدم ها بدجور توی ذوق بزنه...

 

بشنویم از سیامک عباسی:

شهر بارونی

 


دریافت

 

 

 

 

نویسنده : انگور ۶ نظر ۱ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان