بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

من یک مهاجرم، از رویایی به رویایی*

حالا که حرف از رویا شد باید بگویم که برای خودم رویاهای زیادی دارم! همین مرا بیشتر از همه چیز نگران میکند. و اینکه رویاها حتی با هم در عمل ضد و نقیض میشوند بدجور حالم را میگیرد...
کوچکتر که بودم رویایم این بود "در آینده خوشحال باشم" یا" هدف زندگی ام اینچنین بود که آدم بهتری شوم" اما هر چه گذشت این جمله ها دور تر و دور تر و زندگی عینی تر و عینی تر شد! 
اما همچنان رویا را حفظ کرده ام که به نظرم انسانِ بی رویا یک جای کارش میلنگد. زیاد میلنگد! مگر میشود بی رویا جهانی ساخت؟
این روزها مثلا" دوست دارم یه کاروان بخرم و شروع کنم با آن همه جا را بگردم و یک مدت کولی وار زندگی کنم. بی ریشه... رها..." یا مثلا "دوست دارم بروم و در یک جای دور افتاده و محروم معلم شوم و به بچه ها یاد بدهم که محروم کسی است که خودش نباشد" یا مثلا "دوست دارم بروم جایی زندگی کنم که هنوز ارزش هایشان برایشان معنا دار باشد! حتی اگر من آن ها را نفهمم. این آدم های بدون ارزش عجیب مرا از این دنیا می ترسانند".
حتی مثلا دوره ای فکر میکردم که فقط با قدرت می توان تغییر ایجاد کرد و "دوست داشتم ادم از لحاظ سیاسی قدرتمندی شوم تا بتوانم واقعا تغییری باشم برای این دنیا اما خب خیلی وقت ها به خودم ثابت شده که من آدم این هیاهو ها نیستم و زندگی بی اضطراب را ترجیح میدهم" به خاطر همین رویایم را تغییر دادم و یک لول پایین ترآمده ام و بعضی وقت ها جدی " به استاد دانشگاه شدن فکر میکنم. به اینکه اگر بشود در ذهن یک نفر هم تغییر ایجاد کرد، سهمم را از دنیا گرفته ام" یا نه "بعضی وقت ها رویای فعال حقوق زنان شدن را دارم. نوشتن و تحقیق و مطالبه گری و ... "اما راستش را بخواهید همانقدر که این رویاها قوی اند، ترسیدن من هم از هیاهو شدت دارد. به این فکر میکنم که "کتاب فروشی میزنم و عصرها خودم آنجا را اداره میکنم. گوشه ای از ان یک مبل بزرگ راحتی و یک میز میگذارم برای رفیق ها یا مشتری هایم و بساط چای هم همیشه برای اهل دلش مهیاست. صندوق هم نداریم. یک میز داریم که ازش به عنوان میز کار استفاده میکنم و یک دستگاه کارتخوان هم رویش میگذارم. یک قسمت هم کتاب قرض میدهیم" در رویاهایم حتی " من کتاب کودک مینویسم. کتابی که از پژوهش هایم در رابطه با کودکان می آید و تصویرگری اش را هم خودم میکنم. نان و آب ندارد اما برایم ذوق دارد، زیاااد..." البته هیچ کدام از این ها نان و آبی ندارند و باید بیشتر به آن فکر کنم... اصلا چرا نمیشود هنوز رویای "فقط خوشحال بودن" داشت؟


*رسول یونان
نویسنده : انگور ۴ نظر ۴ لایک:) |

لباس بی قواره ی من

من ذهن رویابافی دارم و حقیقتش اینکه همین ذهن رویا باف برایم شبیه یک دندان پزشک ماهر کار میکند و تا به خودم می آیم که خودم را از منجلاب رویا بیرون بکشم، چندین باری، بی منت، حفره ی دهانی و مشتقاتش را سرویس میکند! 
ذهن رویا باف همانند یک بیماری مهلک است! باعث میشود آدمی در جایی میان خیال و واقعیت سیر کند، در خیال ها زندگی میکند و در واقعیت فقط نفس میکشد! از یک جایی به بعد نمیفهمی کدام زندگی بود و کدام زنده بودن! نمیفهمی آن که برایش هر روز حرف میزنی، نگران میشوی، شعر میخوانی، دعایش میکنی و آن چیزی که باعث میشود رشته ی باریک اعتقادات هنوز به جایی وصل باشد، خیال است و آن چیزی که صبح ها با خوابِ خیالش بیدار میشوی و دانشگاه میروی، کار میکنی و برنامه هایت را میچینی واقعیت... آنقدر به هم خوب دوخته میشوند و در چفت و بست هم میروند که تبدیل به پیراهنی از "بودن" میشوند به اسم زندگی، که به قالب تنت نمی آید! زار میزند! اصلا شبیه لباس های آن دروازه بان منشوری میشود که مضحکه ی خاص و عام است! انگشت نما میشود این جانِ بی امید نخ نما شده ات...
ما سالهاست که این لباس نخ نما به اسم "من" را همیشه با خود به همه جا میکشیم...
نویسنده : انگور ۷ نظر ۸ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان