حفره های نه بطنی و نه دهلیزی
شب ها میان قلبم یک حفره ی خالی احساس میکنم. درست در جایی وسط دهلیزها و بطن ها. خون که درونش پمپاژ میشود مثل این میماند که سراشیبی ای را بالا و یکهو پایین آمده باشی. همانطور با هر تپش به اصطلاح، دلم میریزد. در جواب اینکه کجا میریزد باید بگویم از چشمهایم. از چشمهایم میریزد...
در طی همین فرآیند ریختنش، خون انگار در همان لحظه ی ابتدای سراشیبی، یک جایی درست وسط حفره ی خالی معلق میماند و این همان لحظه است که هربار با رخ دادنش آرزو میکنم کاش زودتر صبح شود. روزها حفره ی خالی قلبم پر که نه! اما دست کم خالی تر نمیشود. خالی شدنش اینگونه است که هر شب کسی، نه! کسی، نه! خودم درونش دست میاندازم و مقادیری گشادترش میکنم. هر شب مقادیری بیشتر. این دیگری نیست، خودمان هستیم که شب ها مقادیری بیشتر خودآزاریم، دست می اندازیم به حفرههای قلبیمان، گشادترش میکنیم، روی سراشیبی خود را قرار میدهیم و همانطور که پایین میغلتیم، ته دلمان خالی میشود و با هر تپش از چشمهایمان بیرون میریزد...