بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

بوسه تو قطره های بارونه


+ من از جنونم براتون نگفتم. اما خداروشکر دیگه اون حال رو ندارم، اون حال رو گذروندم. وقتی یادم میوفته خودم خنده ام میگیره از کارایی که کردم. مثلا میدونین من باهاش زیاد حرف میزنم، حرف میزنیم جای همه ی حرفای نزده مون، میخندیم با هم، گریه میکنیم حتی... .

+یه شبایی انقدر تا سحر حرف میزنیم که صبح ها خواب می مونیم هر دو تامون، بعد پا میشم سریع براش چایی میریزم یه لقمه میگیرم و روانه اش میکنم و میشینم خودم کارامو پروژه هامو انجام میدم . اما خب اون همه جا هست لابه لای دکمه های کیبورد، لای خط های مقاله ها، ته قوری چای، همه جا...این میشه که وسط کار یا درس خوندن گه گاه باز یه گفت و گویی با هم داریم...

+یا مثلا بعضی وقتا که از جلوی دفترش یا کافه ی همیشگی که رد میشدم براش از فاصله ی دور بغل و بوسه میفرستادم. میدونین من به این پست های هوایی خیلی اعتقاد دارم . همیشه. مخصوصا وقتایی که بارون میاد. براش بوسه های هوایی میفرستم و ابر میشه و بارون میشه و تمام وجودش غرق میشه تو بوسه های من. میدونین اینا برای من انتزاعی نیس ، واقعیه واقعیه . چشماتون رو ببندین یه دقیقه و تصور کنین که وقتی از دفتر کارتون میاین بیرون و هوا بارونیه. همیشه یه مکث میکنین و تمام هوارو میکشین توی ریه هاتونو و سرتاپاتون طعم شیرینی بوسه میگیره. تا حالا نشده توی اون بو کشیدن، بوی آشنایی به مشامتون بخوره؟

+ نه؟ نشده؟ 

+ پس تا حالا کسی براتون بوسه ی هوایی نفرستاده...

+ آره دیگه خلاصه که جنون من این شکلیاست. اما کی میگه واقعی نیست؟ شما میگید خانوم روانشناس؟ واقعا کسی که تا حالا طعم بوسه بارون شدن رو نچشیده به من می تونه بگه اینا واقعی نیس؟؟؟

+ چی؟

+ شما میگین اگه واقعیه اون، چطوری من رو می بوسه؟ خب خیلی راحته...اونوقتا وقتی منو میبوسید تمام وجود من بوی تلخ سیگار میگرفت قاطی با عطر تنش. بعدِ اون هر وقت دلم تنگش میشد یه پکی به سیگار میزدم و چشمامو میبستم و منو بغل میکرد، دود میچرخید دور بازوهای منو می بوسید و بو میکرد... اونقدر واقعی که توی جمع، توی خیابون، توی کافه و ... هم رخ میداد .دیدین من از چه چیز واقعی ای حرف میزنم خانوم روانشناس؟ فکر کنین آخه من؟ من سیگار بکشم؟ منی که سیگارهاشو میشمردم. منی که براش میخوندم "نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش"! منی که نه از سیگار خوشم میومد و نه سیگاری بودم... 

+ نه نه! واقعا به دارو احتیاجی ندارم من. اصلا دیگه به جلسه های مشاوره هم احتیاجی ندارم . دیگه اینکارا رو نمیکنم! نه معلومه که دیگه سیگار نمیکشم!

+ ممنونم که خوشحالین برام. منم خوشحالم. دیگه داشتم اذیت میشدم...

+ ها؟ چی شد به این نتیجه رسیدم؟ مگه نگفتم مدتیه سیگار رو ترک کرده؟

نویسنده : انگور ۶ نظر ۵ لایک:) |

لعنت به بوی مایع های لباسشویی

بچه که بودم وقتایی که مامان و بابا لباس میشستن رو خیلی دوست داشتم، مخصوصا تابستونا. وقتی لباس ها روی بند رخت آویزون میشدن، من میرفتم و میشستم زیرشون و بازی میکردم و یا دراز میکشیدم و با آفتابی که میزد روی لباس ها و رنگ هاشون رو پخش میکرد روی صورتم خیال میبافتم. چقدر لطیف و خنک و خوشبو بود. بوی لباس های مامان رو میداد و بوی اون پیرهن قرمزه ام رو که خیلی دوست داشتم. 
وقتی لباس ها شسته میشد همه ی لباس ها بوی مامان رو میگرفت. اونوقتا هنوز با ماده های شوینده و مایع های مخصوص لباسای سفید و سیاه و جین و... آشنا نشده بودم، اونوقتا دنیا فقط لباس های رنگی و گلدار مامان بود که قاطی لباس های ما میشست تا لباس هامونو خوشبو کنه...
وقتایی که ملافه ها رو میشستیم که دیگه خوش خوشان من بود، هنوز بوی خنک خوشش توی دماغمه؛ برای من همیشه تابستونا بوی ملافه های سفید و خنکی رو میدادن که چون رخت آویز، تحمل سنگینی ملافه ها رو نداشت ، دو تا صندلی توی سالن میذاشتن و از این سر تا اون سر ملافه ها رو پهن میکردن روش و من میرفتم زیر ملافه هایی که شکل خونه شده بود برام و زیر اون هوای جاریِ آرومِ خنک کیف میکردم و کم کم خوابم میبرد تا اینکه ملافه خشک میشد و از آفتاب خشک نشسته روی ملافه ها خفه میشدم... 
راستیتش الان خیلی وقتا که لباس میشورم، میرم و زیر بند رخت دراز میکشم اما به جای اینکه نور بخوره به لباس ها و خیال ببافم به این فکر میکنم که 'اصلا اون لباس قرمزه که این همه پولش رو دادم می ارزید یا نه'، یا میرم توی نخ لکه ای که از روی لباسم پاک نشده و جاش میمونه تا ابد، یا احتمالا فکر میکنم 'تا فردا که میخوام برم دنبال بدبختی هام اون مانتوعه که لازمش دارم خشک میشه یا نه'. یا 'ای بابا بازم یه خروار اتو کاری دارم... ' اینا میاد تو فکرم و میترسم که منم آدم بزرگ شده باشم! احساس خفه شدن بهم دست میده. انگار که زیر لباس هایی که خشک شدن خوابم برده باشه و بیدار نشده باشم . زیر لباس هایی که دیگه بوی مامان نمیدن...


نویسنده : انگور ۱۶ نظر ۱۳ لایک:) |

ما از اوناشیم!


آخرین جعبه رو که از پله ها بالا آوردم، دستم رو داخل جعبه انداختم و از گوشه ی سمت راست جعبه کتری و متعلقات یک چای خوب رو بیرون آوردم. بدون اینکه حتی به داخلش نگاهی بیاندازم. دیگه جای تمام وسایلم رو درون جعبه ها یاد گرفته ام . همونطور که هر روز صبح موبایل و سوییچم رو، تقویم و خودکارم رو، رژ لب و خرده ریز ها رو درون کیف دستی ام میذارم، هر از چندگاهی تموم خونه ام رو درون جعبه ها میذارم و کوچ میکنم! از کشوری به کشوری و از شهری به شهری و از خانه ای به خانه ای و از خانه ای به خانه ای و به خانه ای و به خانه ای و ... .

چای رو که دم کردم دیگه دیر بود برای جابه جا کردن زندگی درون جعبه ها. نمیخواستم از همین اول تمام همسایه ها از من ناراحت و شاکی و بدگمان بشن. نمیخواستم فکر کنن من از اوناشم! (در ادامه مطلب بخوانید...)

نویسنده : انگور ۴ نظر ۶ لایک:) | | ادامه مطلب

لااقل بیا موهاتو ببافم...

خودش رو میندازه توی تخت و موهاشو پخش میکنه دورش. بهش میگم جمع کن اون موهای لامصبتو ... تا یه هفته باید از لابه لای تشک متکا مو در بیارم... همینجوری که هی توی تخت و رو تختی فرو میره میگه: فک میکنی بعد این همه مدت ممکنه باز یادم بیوفته؟ ممکنه یه جایی یهو هنوز همونطوری که من بهش فک میکنم بهم فکر کنه؟

میگم: مگه بهش فکر میکنی؟ مگه تموم نشده بود؟

میگه چرا تموم شده بود اما باز دو هفته پیش سر و کله ی فکرش پیدا شد، البته فکر خاصی هم نمیکنم! یادش میوفتم و یه چیزی انگار فرو میره توی بدنم، توی استخونام، توی چشمام،توی قلبم... فرو میره و من محو تر میشم! هر وقت یادش میوفتم خودمو محو تر میکنم! اینجوریه که اونم یاد من نمیوفته! چون انقدر محو شدم که دیگه نمیبینتم... بعضی وقتا حس میکنم بقیه هم نمیبینن...

اینارو میگه و همینجوری با موهای باز شدش توی تخت و رو تختی فرو میره... بهش میگم فکرشو نکن بزار موهاتو ببافم. میرم که کش بیارم . رومو که برگردوندم طرفش دیگه نبود! انقدر فرو رفته بود که محو شد...

حالا باید چند سالی از توی تشک و متکا موهای بلندشو دربیارم...

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۸ لایک:) |

مادربزرگ من

سلام و عصر جمعتون بخیر باشه^_^

هفته ی پیش میخواستم براتون لیلی و مجنون بخونم که گوشیم نذاشت . این هفته رفتم سراغ شازده کوچولو اما توانایی کم من برنمیومد از داستانی که همه مون صدای شاملو جان رو باهاش به خاطر میاریم... این شد که امروز بشنوید داستان مادربزرگ رو... با صدای انگور...




نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۳ لایک:) |

آش نخورده و دلِ سوخته...

وقتی که دل تنگ کسی میشم، وقتی از من دوره، میرم و برای خودم از طرف اون یه هدیه میخرم...

صبحی با خودم نشسته بودم و فکر میکردم...با خودم بود یا با تو، نمیدونم، اما بلند بلند حرف میزدم... گله میکردم از تولدی که من بودم و تو نه...

نمی دونم من زیاد بلند بلند و پشت سر هم حرف میزدم که صداتو نمیشنیدم یا تو واقعا نبودی که جوابی بدی... وقتی ساعت رو نگاه کردم، دیدم هنوز عقربه ی ساعت روی صبحه نزدیک به ظهره! میدونی که صبح ها زمانِ جنونِ گریبان گیر نیست، فک کردم حتما دله که هوایی شده...

خوب که پایین و بالا کردم، نبودنت رو کش دادم تا بلکه از جایی پاره بشه و تو لای در رو باز کنی و بگی سلام، صد بار که صدات زدم و کسی نگفت جانم... شصتم خبر دار شد که نه تنها دل هوایی شده که شدیدا هم تنگ شده...

دلِ تنگ و آدمِ رفته و تولدِ تنهایی و تو، فقط یه مقصد معلوم داشت...قرارِ عصر و مقصدِ همیشه،انقلاب.... 

با خودم فک کردم اگه بودی هدیه چی میخریدی برام؟ اول یه نگاه انداختم ته جیبم و گفتم' ای بابا باز خوردیم به بی پولی که... گفتم بهت هدیه نمیخوام، واقعا نمیخوام، اصلا بعدا بگیر، چه کاریه توی ایمچن بی پولی...' نمی دونم صدای ماشینا و دست فروشای سر کارگر زیاد بود که من صداتو نشنیدم یا واقعا تو نبودی که جوابم رو بدی... اما من مطمعنم، مطمعنم که خندیدی...

فک کردم کتاب میخریدی یا تیاتری که دوست داشتم؟ میرفتیم زیرپله پاساژ فروزنده و میگفتی انتخاب کن یا باز جعبه ی مدادرنگی رو خودت نشون کرده بودی؟

توی همین فکرای هدیه ی تولد و جیب خالی بودم که یکی پرسید:' دستمال میخری؟'

گفتم' نه عزیزم . دستمال دارم. لازم ندارم الان...'

یه بار دیگه اصرار کرد و من باز همونو گفتم که گفت' یه چیز بخر بخورم'

پرسیدم' خب چی دلت میخواد؟' گفت 'آش بخوریم...'

نمیدونم صدای ماشین ها زیاد بود که صدای تو رو نشنیدم که بپرسی چی دلت میخواد؟ ...یا واقعا تو نبودی که بپرسی... اما من مطمعنم که خندیدی و گفتی آش بخوریم

سه تا از دوستاشم اومدن و رفتیم که 4 تا آش بخریم  و بعدش وایسادیم وسط میدون انقلاب و شروع کردن پرسیدن ازم که' خاله معنی اسم منو میدونی و...؟' منم دنبال معنی اسم 4تاشون توی گوشیم گشتم و کلی شوخی کردیم و خندیدیم ...بعد مدتی خندیدن و حرف زدن، جدا شدیم و هرکس رفت دنبال کار خودش...

اونجا بود که یهو به  خودم اومدم که دیدم نیستی ! هدیه ای هم نخریده بودم! گشنمه ام بود... ته کیفمو که نگاه کردم دیدم فقط یه دو تومنی مونده... فهمیدم اگه تولد امسالم بودی آش میخوردیم... 

خیلی وقته آش نخوردبم...

باز بی پول شدیم...

فردا میریم فلافلی...

نویسنده : انگور ۴ نظر ۱ لایک:) |

لعنت به این 05 ها


بابام پاهاش رو انداخت روی هم و یه دستی به صورتش کشید، سیبیلش رو تاب داد و گفت: پسری که هنوز سربازی نرفته باشه، هنوز مرد نشده! عموم انگار که همای سعادتی دیده باشه تو سر نگرفتن این وصلت گفت: اصلا سربازیه که مرد رو میسازه...

اینو که گفت دیگه کسی تاییدش نکرد. یعنی دیگه جدا بود از خونه و ماشین و فلان و بهمان... همه خسته شده بودن از این رفت و آمد یه سال و نیم، دو ساله! همه می دونستن من و اون واقعا همدیگه رو دوست داریم . یک سال و نیم پیش که خواست بیاد خواستگاری بابا یه نه بلند و کشیده و قاطع گفت . مامانم کلی خواهش کرد، مادربزرگم انقدر پاپی شد... تا اینکه بابا گفت : درسش؟    

گفتم: میخونه

گفت : باید تموم بشه...        

ترم، که ترم آخر بود و چند ماه دیگه تموم بود. بعد تموم شدن درس، بابا گفت : خونه؟

گفتم: داره!                                           

نمی دونم بابا افتاده بود سر دنده ی لجش یا سر چشم و هم چشمی با داماد خان عمو بود یا واقعا فک می کرد دو متر خونه اضافه تر از من آدم خوشبخت تری میسازه... 

با خانواده اش که اومدن خواستگاری بابام گفت: خونه؟

گفت: دارم یه چند متری...

بابا گفت: کمه!

اون گفت: میخرم!

رفت تا خونه بزرگتری بخره! روزا تا شب کار میکرد! شبا تا صبح درس میخوند!

هر بار که اومدن خواستگاری بابا پاهاشو روی هم مینداخت، به صورتش دست می کشید و سیبیلاشو تاب میداد و میگفت ماشین؟ طلا؟ مهریه؟ ... عمو هم تاییدش میکرد و بقیه سرشون رو تکون میدادن...                 

بابا هی گفت کمه و اون هی بیشتر و بیشتر کار کرد. صبح تا عصر، صبح تا شب، صبح تا سپیده ی فردا...

دیگه نمی تونست درس بخونه...

وقتی هر چی که بابا گفت رو خرید. بابا گفت حالا بگو بیان تا تازه جدی حرف بزنیم!

بعد اون همه کار کردن ها و خریدن ها و ... . دقیقا همون موقع که دیگه داشت بابا از اون تخت پادشاهیش کوتاه میومد خدا انگار محکم زد پس کله ی شانسم!    

شانس که نه! از همون صبح تا شب کارکردنا و درس نخوندنا معلوم بود که ارشد قبول نمیشه... اولش گفتم بیخیال مهم نیس که ، سال بعد تو خونه ی خودمون میخونه... تا اینکه بابا باز پاهاشو انداخت روی هم، دست کشید به صورتش، سیبیلش رو تاب داد و حکم داد: سربازی!

( ادامه در "ادامه مطلب")

نویسنده : انگور ۸ نظر ۱ لایک:) | | ادامه مطلب

از عکس تو و بغض همینقدر بگویم...*




دخترک داشت صفحه ی اینستااگرامش رو بالا و پایین میکرد که میخکوب شد روی یه عکس . غم عالم از عکس درومد، سوزن زد تو چشماش و ریخت توی قلبش.         

رفتم که پشت سرش دیدم فقط عکس یه کافه اس! آدمی توش نیست. اما بغض عکس بدجوری افتاده بود گردن دخترک، سرشو گرفت بالا گردنشو حسابی کشید تا که بغض لعنتیش که مث گردو گیر کرده بود توی نفسش رو قورت بده...

طبق عادتش تسبیح دور دستتش رو یخورده چرخوند، بغضش رو فرو انداخت پایین و گفت:" این زاویه برای من خیلی آشناعه . من همیشه همینجا مینشستم . درست بعد از وقتی که از در کافه میرفتم تو و سلام میدادم و لبخند میزدم. و سرمو و می چرخوندم توی کافه و لابه لای دودهای سیگار دنبالش میگشتم . پیداش که نمی کردم می پرسیدم نیست ؟ وقتی جواب میشنیدم چرا . میرفتم دوباره می گشتم و میدیدم مثل همیشه نشسته و سرشو انداخته توی یه کتاب و با عینکی که زده خیلی جدی چشم دوخته به کلمه هاش . میگفتم عه این پیرهنتو پوشیدی. اصلا با این نمیشناسمت . عینکشو برمیداشت و کتاب رو میبست . جاش دقیقا همین روبه روی عکسه بود ".

دکمه ی خاموش رو زد و صفحه ی گوشی سیاه شد . گفت: نور گوشی اذیت می کنه چشمامو.

اما همچنان زل زده بود به صفحه ی سیاه گوشی . میدونستم توی اون صفحه ی سیاه داره چی رو میبینه. عکس اون کافه ی سفید اصلا ازچشماشافتاده بود روی صفحه . 

اما نمیدونستم دیگه توی اون کافه، توی اون زاویه ی آشناش چی ها که نمیبینه...

یه آه کشید و یه قطره افتاد روی صفحه، شست تمام خیال کافه رو...



* از عکس تو و بغض همینقدر بگویم:
دردا که چه شب ها... چه شب ها... چه شب ها
حامد عسکری
نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

مادر بزرگ


مادربزرگ رو خیلی دوست داشتم ! لبخندش رو ، آرامشش رو ، صبر و حوصله ی زیادش رو ! و بیشتر از همه اونجوری که پدربزرگ رو دوست داشت رو ...  

یادمه هیچ وقت نشد اسم پدر بزرگ رو بی اونکه یه پیشوند آقا بهش اضافه کنه، صدا کنه!

شنیدین میگن طرف یه آقا میگه، صد تا آقا از دهنش میریزه؟؟؟ این جز حرف های خاله خانباجی ها نیس! من این رو به چشمام دیدم! من این رو تو چشم های مادربزرگ دیدم! وقتی که صدا می کرد آقا...

وقتی پدربزرگ رو صدا میکرد تمام چشماش برق میزد! یه جوری برق میزد که انگار با افتادن برق چشم هاش روی پدربزرگ، پدربزرگ سال ها جوون تر به نظر میرسید!

مادربزرگ همیشه عادت داشت خودش لباس های بابا بزرگ رو بدوزه! نه اینکه وسعشون به خریدن بهترین لباس ها نمیرسید! میرسید! خوبم میرسید!

اما همیشه میگفت: «اصلا معلوم نیس این خیاط ها موقع دوختن لباسا دلشون پاکه یا نه! قبل بریدن پارچه ٰقل هوالله احد... میخونن یا نه! وقتی اونا میدوزن هیچ خیالم راحت نیس! اینجوری که خودم بدوزمش، قبلش وضو بگیرم و بهش آیت الکرسی بخونم،دلم راحته»

اما من غیر اینا به چیز دیگه هم فک میکنم! به اون روزی که یواشکی دیدم مادربزرگ لباس نیمه کاره رو بغل کرده و داره ریز ریز میخنده! انگار داشت مث سال های جوونیش دلش آب میشد!

یه روزم دیدم موقع اندازه گیری لباس، پدربزرگ کلی سر به سرش میذاره و میخندن! مامان بزرگ هم هی میگفت :«آقا انقدر نخوندن منو یهو سوزن میره تو بدنت»

کلا ماجراهایی داشت این مراسم دوخت و دوز لباس...

مادربزرگ که رفت...

بابابزرگ مینشست و ساعت ها زل میزد به چرخ خیاطی ای که روی طاقچه خاک میخورد! دست بهش نمیزد! میگفت «انگار همین الانه که خانوم گذاشتتش روی طاقچه» ! فقط مینشست و نگاهش میکرد! 

حتی خودم دیدم خیلی وقتا با چرخ خیاطی هم حرف زده! نمیدونم چیزی هم شنیده یا نه! اما سرش رو تکون داده و خندیده و کلمه ای شبیه «سوزن» به گوش من رسیده ...

شاید بعضی وقتا هم یه « والله و خیر الحافظین...» خونده و فوت کرده به جای خالی مادربزرگ....  


نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

دلم گرفته برایت



«دلم گرفته برایت»، زبان ساده ی عشق است

سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت*




صندلی ماشین رو کشید عقب و پاهاشو انداخت رو هم و گذاشتشون روی داشبورد و چشم دوخت به جاده، سرش رو برد عقب و شیشه رو تا ته کشید پایین. نگاهش که کردم فهمیدم چقد داره از بادی که می خوره توصورتش و میره لابه لای موهاش احساس رضایت داره . دیدم لباش داره آهنگی رو زمزمه میکنه که ضبط ماشین داره با صدای کر کننده ای پخشش میکنه . نمیشد صداشو بشنوم !

وقتی احساس کرد دارم نگاهش می کنم برگشت و بهم لبخند زد و دوباره صورتش رو برگردوند سمت آفتاب. گذاشتم توی همون حال خودش بمونه ... توی همون فکرای خودش که بازتاب خوشایند بودنش افتاده بود روی صورتش... احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده ، برای بالا و پایین پریدناش با کفشای سرخابیش، برای بستنی قیفی خوردن هاش وسط زمستون، برای چشم های براقش که مث چشمه زلال بود و تهش میشد خدا رو دید، برای کنار جدول راه رفتناش و از درخت بالا رفتناش ، برای اینکه غر بزنه بگه خسته ام از این آدما که همه چیز رو حاضر و آماده میخرن! بعد چشماش توت رسیده ی بالای شاخه رو هدف بگیره و بگه : دستت به اون هم میرسه؟

حس می کنم اون بچه ی من ، دخترک من! دخترکی که نشد درست مراقبش باشم! نشد براش دست اتفاق رو بگیرم که نیوفته...

دلم سخت براش تنگ شده بود! گفتم : من ازت خوب مراقبت نکردم! من به قدری که باید دوستت میداشتم، نداشتم! اما هیچ وقت ولت نکردم...

برگشت و نگاهم کرد . ته چشماش هیچی نبود... گفت: برام توت میخری؟ 

خیلی خسته بود ... 

از خودش خیلی خسته بود...

همه چی تغییر کرده بود! مث توت های چیده نشده از بالای درخت و کتونی های سرخابی...


*شعر از حسین منزوی

نویسنده : انگور ۸ نظر ۵ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان