بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

نظاره‌گر تعلیق


توی فیلم before sunset یه قسمتی هست که پسره نشسته و داره دختره و دیوونگی هاش رو تماشا میکنه. دختره با لاقیدی خاصی میرقصه توی دنیای خودش، انگار جدا شده از دنیای اطرافش... توی اون حال معلق، پسره داره تماشاش میکنه. با براق ترین چشما نگاهش میکنه، با یه عشق بی حد، با تحسین، با شگفتی، با امید، با آرزو...
همیشه خودمون رو همینطوری تصور کردم. وقتی که از این دنیای اطرافم جدا میشم و توی دنیای خلوت خودم چرخ میزنم و تو دیوونه بازی هام رو تماشا میکنی.
نگاهم کن... با چشمای براق نگاهم کن... با یه عشق بی حد، با تحسین، با شگفتی، با امید، با آرزو....


نویسنده : انگور ۳ نظر ۷ لایک:) |

نا میرا


بعضی وقت ها فکر میکنم که اینجا را سهوا پیدا میکند و میخواند، از آدرس وبلاگ شک میبرد که من باشم؛ اما وقتی میخواند اینجا را، ناگهان با خودش مواجه میشود. مدام اینجا را میخواند اما چیزی به من نمیگوید تا خجالت نکشم، تا از پناهگاه امن تاکستانم فرار نکنم. اینجا را میخواند و به ناگاه نوری در دلش شروع به درخشیدن میکند. نوری که دیگر نه از دوست داشتن است و نه از آینده. آنقدر خالص است که حتی این ها هم نمی تواند باشد. نوری درخشش میگیرد، بر من می تابد و من در وجودش ته نشین میشوم. نوری که خاک هایم را می تکاند و در یک لحظه ی باشکوه میفهمد، میفهمد حقیقت بودنم را، دوست داشتن دیوانه وار را و یاد مایی که قبلا بود و ارزش زمانی که بر ما دیر شده است.

نور همانطور که ناگهانی پیدا شده، در اعماقش میچرخد و مثل خاموش کردن ته سیگار در وجودش خاموش میشود؛ باز همه چیز در تاریکی مطلق فرو میرود، من در او جاودانه میشوم و از خاکستر به جا مانده ام همیشه متولد میشوم...

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۱۰ لایک:) |

ما از اوناشیم!


آخرین جعبه رو که از پله ها بالا آوردم، دستم رو داخل جعبه انداختم و از گوشه ی سمت راست جعبه کتری و متعلقات یک چای خوب رو بیرون آوردم. بدون اینکه حتی به داخلش نگاهی بیاندازم. دیگه جای تمام وسایلم رو درون جعبه ها یاد گرفته ام . همونطور که هر روز صبح موبایل و سوییچم رو، تقویم و خودکارم رو، رژ لب و خرده ریز ها رو درون کیف دستی ام میذارم، هر از چندگاهی تموم خونه ام رو درون جعبه ها میذارم و کوچ میکنم! از کشوری به کشوری و از شهری به شهری و از خانه ای به خانه ای و از خانه ای به خانه ای و به خانه ای و به خانه ای و ... .

چای رو که دم کردم دیگه دیر بود برای جابه جا کردن زندگی درون جعبه ها. نمیخواستم از همین اول تمام همسایه ها از من ناراحت و شاکی و بدگمان بشن. نمیخواستم فکر کنن من از اوناشم! (در ادامه مطلب بخوانید...)

نویسنده : انگور ۴ نظر ۶ لایک:) | | ادامه مطلب

از فیلم ها که حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم

مترو خلوته، آخرین ساعت مترو همیشه خلوته. باز دویده بودیم و به آخرین مترو رسیدیم. میشینه رو به روم . روم نمیشه بگم روبه رو چرا؟ تو الان باید بشینی من سرمو بذارم رو شونه هات، دستتو بگیرم، زانوم رو بچسبونم به زانوتو قلبم بریزه...

اما به جاش دهنمو که باز میکنم میگم: فیلم رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

(نمی دونم چرا همیشه من حرفای بی ربط به خاطرم میاد، مثلا هربار که خواستم بهش بگم دوستت دارم گفتم دیدی اون فیلم جدیده ی اسکار رو؟ یا مثلا وقتی خواستم بهش بگم نرو بمون یکم دیگه بهش گفتم تو اون فلشت فیلم بریز بیار، ای آخه تف و لعنت تو این فیلمااا، حالا دیدی رستگاری در شائوشنگ رو؟)

نفهمیدم جواب داد یا نه . خیلی هم برام فرقی نمیکنه بهش میگم: دلم میخواد برم زواتانئو! همون که اندی میگفت! یه جزیره ی کوچیک نزدیک مکزیک، توی اقیانوس آرام. بی هیچ خاطره ای!!!! همون که گفت وقتی آزاد بشم میرم اونجا! 

فک کن اونجا تو نیستی! من دوست داشتن رو یادم نمیاد! مثلا اونجا حتما مترو هم نداره که من یادم بیوفته که چقدر دلم میخواست بشینم و زانوم رو مماس زانوت کنم و احساس امنیت کنم و قلبم بریزه! فک کن تو اونجا نیستی! من نگرانت نمیشم! الکی از فیلما حرف نمیزنم! 

بهو به خودم میام و میبینم زانوم رو چسبوندم به آهن سرد بغل آخرین صندلی و دارم به تصویر خودم تو شیشه ی روبه رو نگاه میکنم و تو نیستی! چشمام رو میبندم! فک میکنم نکنم اینجا هم زواتانئوعه! بعد فک میکنم نه تو رو یادمه... خاطره هامو یادمه ... متروهای آخر شب رو ... چشمام رو باز میکنم و میبینم وسط حرف زدن راجع به رستگاری در شائوشنگیم! متوجه نشدم گفتی این فیلم رو دیدی یا نه! خیلی هم برام فرقی نمیکنه. میگم دلم میخواد برم زواتانئو...

.

این دور باطل تموم نمیشه. مترو هم دور خودش میچرخه، نمیشه فقط بگم بیا زانوت رو بچسبون به زانوی من؟ یا حداقل بیا راجع به یه فیلم دیگه حرف بزنیم . راستی رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۸ لایک:) |

لااقل بیا موهاتو ببافم...

خودش رو میندازه توی تخت و موهاشو پخش میکنه دورش. بهش میگم جمع کن اون موهای لامصبتو ... تا یه هفته باید از لابه لای تشک متکا مو در بیارم... همینجوری که هی توی تخت و رو تختی فرو میره میگه: فک میکنی بعد این همه مدت ممکنه باز یادم بیوفته؟ ممکنه یه جایی یهو هنوز همونطوری که من بهش فک میکنم بهم فکر کنه؟

میگم: مگه بهش فکر میکنی؟ مگه تموم نشده بود؟

میگه چرا تموم شده بود اما باز دو هفته پیش سر و کله ی فکرش پیدا شد، البته فکر خاصی هم نمیکنم! یادش میوفتم و یه چیزی انگار فرو میره توی بدنم، توی استخونام، توی چشمام،توی قلبم... فرو میره و من محو تر میشم! هر وقت یادش میوفتم خودمو محو تر میکنم! اینجوریه که اونم یاد من نمیوفته! چون انقدر محو شدم که دیگه نمیبینتم... بعضی وقتا حس میکنم بقیه هم نمیبینن...

اینارو میگه و همینجوری با موهای باز شدش توی تخت و رو تختی فرو میره... بهش میگم فکرشو نکن بزار موهاتو ببافم. میرم که کش بیارم . رومو که برگردوندم طرفش دیگه نبود! انقدر فرو رفته بود که محو شد...

حالا باید چند سالی از توی تشک و متکا موهای بلندشو دربیارم...

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۸ لایک:) |

تو آدم بودی و من حوا و ضربان ما، دوتار بود...دوتار خراسانی


ما درمیان رقصیم...

رقصان کن آن میان را...

*مولانا


در دو تار ایرانی به سیم بم میگویند آدم و به سیم زیر میگویند حوا ... آن چنان که تو آدم بودی و من از ابتدای خلقت حوای این زمین تک آدمی... در دوتار، آدم برای حوا کافی بود و حوا برای آدم! جادو میکردند با خلوتشان...بعد سه تار و تار و عود و قانون و سنتور و آه... چنگ آمد!!! 

صدایم گم شد در این دنیای پر از حوا و پر از آدم! به جانم با هر زخمه، لرزه درآمد در جست و جویت و آدمی یافت نشد که باید... و من ماندم حوای بی آدم این زمین هزار آدم!!!

شاید می توان به آن لیلی و مجنون هم گفت! آنچنان که مجنون می نالد در فراق لیلی و چیزی در دل لیلی میلرزد بی مجنونش... لیلی مانده و این دنیای بی مجنون پر از جنون! پر از صدا...

میدانم در این دنیای نا متناهی جاییست که هنوز ترانه ی نواخته شده ی خلوت ما را بلد است...مگر در این دنیای بی آدم و بی حوا، آدم تر از تو و حوا تر از من یافت میشود؟ چشم هایت را به تاریکی مهمان کن و شنوا شو... صدای نفس های عمیقم را از زیر رگ گردنت شنوا شو، که من کنار خدا از رگ گردن هم به تو نزدیک ترم ... رها شو از این فاصله های کش دار... فاصله های سکوت گرد... سکوت گرد طولانی... رها شو، من جان گرفته ام در این سکوت تا به اینجا آمده... حبس  شده ام در سیم ها... رها شو تا رها شوم روی این سیم های سرد نزدیک گردنت ...و چقدر رها شدن در آغوشت طعم زخمه های بوسه میدهد...

با این سکوت حریص شده ایم برای نواخته شدن ... نواخته شو... نواخته شو تا صدای خلوت جانانه ی ما طنین انداز شود در عالم... ، نواخته شو و برقص آ... برقص آ و رقصان کن آن میان را...

 رقصان کن تا بعد از این سکوت های ممتدد گرد، باز تو آدم شوی و من برایت حوایی کنم...                    

تو با صدای بم آدمیت صدایم کن و من لیلی ترین حوا میشوم...


نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۵ لایک:) |

حفره ی بزرگ سمت چپ




اون روزی که داشتم کابینت رو مرتب میکردم از پشت قوطی چایی پیداش کردم. یهو نشستم و احساس آشنایی رو حس کردم که مدت ها بود برام غریبه بود . مدت ها بود نبود...

جاش یه جایی بود سمت چپ بدنم. جاش یه قسمتی از اون حفره ی خالی بود...

من بعد از رفتن اون، دنبال خیلی از قطعه های گم شده ی خودم گشتم. بعضی وقتا یه تیکه از دست هام و بعضی وقتا یه تیکه از پاهام پیدا میشد .     

اولش که رفت خیلی از قطعه های من کنده شد . یه جوری که من نتونستم بایستم! اینجوری شد که افتادم و کشون کشون دنبال تیکه های گم شدم بودم. اما هیچ  وقت لا به  لای اون دست و پاها تیکه های حفره ی بزرگ سمت چپ نبود . اگر بود مال من نبود . بر میگشتم و سر جای اولشون میذاشتم تا شاید صاحبش همونجا پیداش کنه . اولین تیکه ای که از اون حفره پیدا کردم درست بعد از کامل شدن پاهام بود . دقیقا بعد از وقتی بود که تونستم دوباره روی پاهای خودم وایسم. پا اولین چیزی بود که کامل شد ! اما هنوز دستم ناقصیاشو داره ! دست و دلم هنوز به خیلی کارها نمیره! پاهامم هنوز قدرت پیدا نکردن! بعضی وقتا دلشون میخواد بخوابن توی رخت خواب و زیر پتو گرم بشن. اما هر وقت که بیشتر دوییدن، یه تیکه رو پیدا کردم . 

مثلا یه تیکه بالای کوه بود!! نمی دونم چجوری میشه انقدر دور پرتاب شده باشم، اما فهمیدم برای پیدا کردن بعضی چیزا ، پاها باید اراده ی بیشتری برای حرکت داشته باشن...

اون روز هم اینطوری شد که اول پاها خودشون رو انداخته بودن توی تخت، بعد فک کردم چه خوبه برم یه ذره اون کابینت گوشه ایه رو مرتبش کنم! پاها رو مجبور کردم به بلند شدن، اونوقت بود که یه دستی، تو کنج اون کابینت گوشه ای تیکه ی دوم حفره ی بزرگ سمت چپ رو پیدا کردم...

تیکهه بوی روزمرگی میداد آغشته به بوی درهم چای و هل و دارچین... یادم اومد بعضی وقتا چقدر از روزمرگی هم کیف میکردم . عجیب بود برام که با خودش این کیف روزمرگی هم کنده بود... و وقتی دید به درد خودش نمیخوره پرتش کرده بود توی کابینت و رفته بود...

نویسنده : انگور ۵ نظر ۰ لایک:) |

من کوچک سرگردان

بعضی وقت ها فکر می کنم برای درد ها کوچکم ... 

برای حسرت روزهای گذشته کوچکم ...

برای خاطره ها کوچکم...         

برای غم ها کوچکم...

یا مثلا برای اینکه قربانی، بی قرارش را بخواند کوچکم...

مگر میشود به دنیا آمد و برای دنیا کوچک بود؟ مگر قرار نیست همه چیزمان اندازه باشد؟ مگر قرار نبود تحمل همه چیز را بدهد؟

بعضی وقت ها فکر میکنم گم شده ام در این دنیای ترسناک! سرگردان و کوچک، کوچک و سرگردان...

چگونه میشود تنهایی از خود کوچکمان مراقبت کنیم؟  


بشنوید : بی قرار _ علیرضا قربانی
نویسنده : انگور ۴ نظر ۴ لایک:) |

روز پنجم آغاز دویدن بود...


روز پنجم، آغاز دویدن بود! خوب به یاد می آورم که روز اول، روز انکار بود! تو نرفته ای! من خسته نشده ام! ما تمام نشده ایم!... صبح ها را با در آغوش گرفتنت شروع میکردم و شب ها با بوسه ات به خواب میرفتم! تمام این ها امکان نبودنت را رد میکرد! اینگونه بود که روزهای زیادی به روز اول گذشت!

روز دوم، روز عصبانیت بود! آن روز ممکن بود چند لیوان گلدان بر سر تو و رفتنت و زمین و زمان خراب کنم! داد میزدم! چرا رفتی؟ چرا رفتم؟ چراش دوستت دارم؟ چرا نمیفهمی...؟ 

دیری نگذشت که حزن، زورش به عصبانیت چربید! این شد که روز‌ دوم دوام زیادی نیاورد و نوبت روز سوم رسید!

روز سوم، روزِ کاسبی بود! روز چانه زدن بر سر تو! چانه زدن سر واقعیت دردناک دوست داشتن! مگر میشود تو را دوست نداشت؟ مگر میشود من را دوست نداشت؟ کشمکش های روز سوم، همیشه ماند . همیشه وَرِ خوشبین ذهنم گواه تمام نشدن ِما را می دهد که من به حرف هایت و به دوست داشتنت و به تو هیچ وقت شک نمی کنم...

در آغاز روز چهارم، حزن به همه جا سایه افکنده بود و من زیر باران های اشک آلودش بی پناهتر از همیشه مانده بودم . رگبار ها تمام نمی شد... طوفان تمام من را فراگرفته بود و هیچامدادی نمیرسید! پس از مدتی آنقدر آبِ جمع شده از رگبارهای نمکی‌ زیاد شد که تا گردن رسید و من کم کم غرق شدن خودم را نظاره میکردم.

من مرده بودم اما روز تمام نشده بود و من در حال نمک سود شدن بودم. اینگونه روز پنجم رسید . مرده ام را برداشتم و دویدم!!! روز پنجم آغاز دویدن بود!

دویدم و دویدم! تا تو را کنار روز های اول تا چهارم جا بگذارم! تا آن خوشبختی غرق در برق چشمانت به نور تبدیل شود و با سرعت تمام عالم را طی کند و از خیالم دور شود! اما تو با تمام وجود به من چسبیده بودی!!   

دویدم و هر چه بیشتر دویدم، ذره ذره، خودم را مثل سوخت کنده شده از موشک به جا گذاشتم... انگار من همیشه فقط عطر جا مانده در هوا بودم... کم کم در هوا محو شدم و از غبار تنم هم اثری نماند...   

دویدم و من جا ماندم از‌خودم . 

من تمام شدم و حالا، من تماما تو بودم...  



* 5 روز، اشاره به 5 مرحله ی سوگ و فقدان است: انکار - عصبانیت - چانه زنی - اندوه - پذیرش

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۴ لایک:) |

من تمام شهر را عاشقی می کنم...

زیاد تر عطر بزن!

طوریکه بویت از تمام دیوار ها و کوچه ها و خیابان ها عبور کند و به قلب من بنشیند . طوریکه من هر لحظه انتظار آغوشت را داشته باشم و خیال کنم باید کوچک شوم در چهار تیکه استخوان های بدنت! طوریکه در خیال هم که شده عاشقی کنم میان بازوانت و لغزش دست روی موهایت! امروز را طوری عطر بزن که حتی از کیلومترها دورتر من بوی آغوش تو را بگیرم! و تمام مردم شهر من را از بوی تو بشناسند... مثل همان موقع ها که مردم تماما از بوی توی نشسته بر من و سرخی گونه ی بالاتر از نیم چال سمت چپم، میفهمیدند که من به تازگی از آغوشت رها شدم...

این بار تن من را تنت کن! من تمام تو میشوم و تو حل میشوی در من... مثل قند برای چای...

خوب که پوشیدی مرا، ما یکی میشویم ... دیگر نه بوهایمان جدا میشود و نه آغوش هایمان... جاودانه میشود این خاطرات مشترک در ما...

با هم بیدار میشویم ، سر کار میرویم، از دربند تا راه آهن، از فرحزاد تا انقلاب، از کشاورز تا پامنار، از کهریزک تا چیتگر، از برج میلاد تا میدان آزادی، از هفت تیر تا شهرک... از شمال به جنوب و شرق یه غرب، نقشه ی با هم بودنمان خط میخورد و تمام راه ها به هم میرسند...مچاله میشوند این فاصله های مریض...

با هم تمام شهر را میرقصیم... تمام شهر را میخندیم...

تو فقط مرا بپوش، من تمام شهر را عاشقی می کنم... .


*عکس از اینترنت

نویسنده : انگور ۱۸ نظر ۶ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان