نظارهگر تعلیق
بهشت
+ دیدی امسال اردیبهشتی نشدیم
- یعنی چجوری؟ نمیشه خردادی بشیم؟
+ پر از دوست داشتن، پر از شمعدونی و اقاقیا و پیچ امین الدوله. میگم... میدونی بهشت کجاست؟
- هرکجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
بشنوید: آن شب اردیبهشت یادت هست؟
نو
بهار شد، همانطور که زمستان شد و قبلش پاییز و قبل ترش تابستان. همانطور که پیش از همه ی این ها باز هم بهار بود... نو شدیم در یک چرخه ی تکرار! اما همچنان "تو" پشت تمام این فصل ها جا مانده ای...
نا میرا
بعضی وقت ها فکر میکنم که اینجا را سهوا پیدا میکند و میخواند، از آدرس وبلاگ شک میبرد که من باشم؛ اما وقتی میخواند اینجا را، ناگهان با خودش مواجه میشود. مدام اینجا را میخواند اما چیزی به من نمیگوید تا خجالت نکشم، تا از پناهگاه امن تاکستانم فرار نکنم. اینجا را میخواند و به ناگاه نوری در دلش شروع به درخشیدن میکند. نوری که دیگر نه از دوست داشتن است و نه از آینده. آنقدر خالص است که حتی این ها هم نمی تواند باشد. نوری درخشش میگیرد، بر من می تابد و من در وجودش ته نشین میشوم. نوری که خاک هایم را می تکاند و در یک لحظه ی باشکوه میفهمد، میفهمد حقیقت بودنم را، دوست داشتن دیوانه وار را و یاد مایی که قبلا بود و ارزش زمانی که بر ما دیر شده است.
نور همانطور که ناگهانی پیدا شده، در اعماقش میچرخد و مثل خاموش کردن ته سیگار در وجودش خاموش میشود؛ باز همه چیز در تاریکی مطلق فرو میرود، من در او جاودانه میشوم و از خاکستر به جا مانده ام همیشه متولد میشوم...
به غم غمش نشسته ام
باید میبودم، وقتی نشسته ای زمین و سرت را میات دستانت گرفته ای، از پشت بغلت میکردم، می نشستم و تمام تورا در جانم در بر میگرفتم و تاب میدادم...
به غم غمش نشسته ام
برایم دومین دارایی با ارزش زندگیم شده بود . شده بود هوا برای نفس های خسته ی من . آنچنان که هر بار برایش میخواندم "در سینه بی خیالت رقص نفس محال است" چیزی که حتی کم و بیش بر سر پیمانش مانده ام! آنقدر برایم جان بود و از جانم عزیز تر که مصداق کامل این بود که" تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی" و همچنان در جان ماند . ماند و نرفت! ماند و رهایم نکرد!
امروز که به سوگ تکه ای از جانش نشسته، انگار از جان جان من تکه ای کنده شد، رها شد...
امروز یک تکه ی دیگر هم گم کردم ...
برای حال خوب خاورمیانه دیر شده...
اگر بخواهم برایت عاشقانه ای بنویسم احتمالا عشقانه ترین نامه ی خاورمیانه خواهد شد، عاشقانه تر از نیما به عالیه و شاملو به آیدا! و اگر بخواهم برایت از زندگی و سرخوشی بنویسم تمام خون زیر پوست خاورمیانه به جوش و خروش خواهد افتاد، سرخوش تر از حرکت آفتاب داغ روی تن سرما . اگر بخواهم برایت از موسیقی بنویسم تمام این خطه را در خیابان و لابه لای خط کاشی ها به رقص درخواهم آورد رقصان تر و لطیف تر از تمام والس های جهان...
اما گاهی بحث، توانستن نیست! بحث سر خواستن است! که این "اگر بخواهم" بالفعل شود! گاهی بحث سر نخواستن است! گاهی بحث سر خستگیست! و گاهی بحث سر دیر شدن است! و گاهی واقعا دیر میشود...
امید مرگ نیست؟
صدای بهشت میدهید...
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۹ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۸ )