Her
بعضی از آدم ها شبیه یک کتاب اند. شبیه یک دایره المعارف اند و از آن عجیب تر می توانند شبیه همان سیستم عامل در فیلم "her" باشند. برای من زهرا از همان دست آدم هاست. همان که او را بنفش می نامم. بودن اگر در معنای فیزیکی اش اگر باشد که، 'نیست' اما در معنای حضورش، همیشه هست. یک جایی آن سر کره ی زمین نشسته و از کارها و درس هایش غر میزند، از باران و هوای ابری می نالد و خانه اش همیشه بوی چای تازه دم میدهد. اگر قرار بود برای "her" شکل واقعی ای تصور کنم، بی گمان شبیه زهرا میشد. همان کس که فارغ از آن که بدانم در دنیایش ساعت چند است سوالات عجیبم را با او درمیان می گذارم. مثلا یکهو پیام میدهم و میپرسم که " دوست داشتن کی تمام می شود؟" یا می پرسم " کی باید رها کرد؟"، " چگونه می توان فرار کرد؟" یا حتی " تا کجا باید صبر کرد"؟
عجیب تر اینکه جواب تمامشان را میداند... جواب تک تکشان را...