بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

انتظار غروب جمعه ای

تو می آیی و قبل از آمدنت صدای تند شده ی طپش های قلبم خبر آمدنت را می آورد. پرده های خانه را جمع میکنم تا مسیر مه آلود آمدنت را ببینم که بادهای سردِ گه گاهیِ پاییز مسیر پر از رنگِ قدم هایت را جارو میکنند... پرده ها را جمع میکنم و صندلی لهستانی را کنار پنجره میگذارم و برای خودم یک لیوان چای داغ میریزم. کنار پنجره میگذارمش و بخار، یک راست روی سردی پنجره میدود و مسیر آمدنت را همچون پرده اشکی تار تر میکند. اما این تاری غروب جمعه ای که در خانه به انتظارت نشسته ام و آن غروب های اشک آلود کجا... سرم را به شیشه ی سرد تکیه میدهم و چای را در دستانم میگیرم . سرم سرد است و دستانم داغ! واقعیتیست که حقیقتش این نیست... حقیقتش، سرم داغ است و بدنم سرد... سرم داغی آمدنت و گرم شدن تنم در آغوشت را دارد...با هر نفسم پنجره را بخار میگیرد و محو میشود، بخار میگیرد و محو میشود...تنم خسته ی شلوغی روز و اعصاب خردی های سر کار و کارهای نکرده ی خانه و رویاهای نیامده است ... آه، چه سخت است زن بودن!
خودم را جایت میگذارم، با خستگی ها و اعصاب خوردی های سر کارت روانه ی خانه شدی، کارهای نکرده ی خانه هست و خیال برنامه های بزرگ...، چه سخت است مرد بودن! 
فکرهایم را پس میزنم، شلوغی روز بماند برای خودش که الان وقت محیا کردن آغوشست. این را از سریعتر شدن بخار گرفتن و محو شدن شیشه ی پنجره میفهمم...ضربان قلبم مثل هر روزِ دیدارمان در این سالها بالا میرود، هول میشوم، گونه هایم سرخ میشود، بی تاب میشوم، بی قرار...
شروع می کنم برای خودم خواندن" وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میااااد..." میخوانم و به خیابان زرد و سرخ چشم میدوزم. از صدایت که میگویی: چه چیزی تو را انقدر محو خیابان کرده. از جا می پرم! میخندی، هلال دور لب هایت زیر ریش های نزده ات فرو میرود، شالگردنت را دورم می اندازی و می گویی: میدونستم منتظری... از اون ور خیابون اومدم که بیام و خودت حواست نباشه و یه دل سیر نگات کنم و برام بخونی...نمی دونی چقدر آروم و مطمئن میشه دنیا وقتی میدونی یکی اینجوری منتظرته...
نویسنده : انگور ۳ نظر ۷ لایک:) |

دیروز و امروز و فردا

میدانی من همیشه فکر میکردم که در زمان اشتباهی به دنیا آمدم . باید در زمان خانه های حوض دار فیروزه ای، تراس های پر از شمعدانی، لا به لای بوی مست کننده ی بهارنارنج های بهار ، کاهو سنکجبین های تابستانی، گلپر های پاشیده شده ی روی انار پاییز و بوی پوست پرتقال روی بخاری، بوی بیدار کننده ی کلوچه های داغ عید در روزهای آخر اسفند، کنار کرسی ای با پتوی قرمز به دنیا می آمدم. بزرگ میشدم و در زمان چادر های گلدار و سبیل های داشت مشتی ها و ریز ریز خندیدن های درون پستوی خانه عاشق میشدم...

اما فانتزی های ذهن فانتزی پسندم را که کنار میگذارم، با خودم فکر میکنم ما چه میبینیم از آن مردسالاری بی حد و اندازه ی آن زمان ها را، تشویش زنده باد و مرده باد های هر روزه را، چه میفهمیم وبا را، طاعون را...چه میفهمیم از سر زا مردن ها؟ چه میفهمیم قنات را، چاه را، حمام های عمومی را، امراض شایع پوستی را... چه میدانیم از چراغ های نفتی و ترسناکی سایه های شب های تنهایی را... چه مفهمیم خیلی از چیز ها را!
امروز هم قشنگ است، نو است و تازه! مشکلات امروز را چون میفهمیم ذهنمان چیزی را برای خودش میسازد که بی درد باشد، بی رنج باشد! بی بدبختی ها و سگ دو زدن های امروزه و حسرت ها باشد! و چه چیزی دم دست تر از خاطره های خوب گذشتگان...
نمیدانم چه خاطره هایی برای نسل بعد تعریف خواهیم کرد که آن ها هم روزی فانتزی این روزهای ما را داشته باشند... انقدر زود پیش میرویم که اگر تکان نخوریم در همان فانتزی های شیشه های رنگی خانه های نداشته یمان خواهیم ماند...
قلب های تپنده در واتس اپ از طرف آنی که باید باشد خوب است، دورهمی های کافه ای خوب است، شب بخیر ها و دوستت دارم های آخر شبی، بیهوش شدن های هنگام چت، عکس ها و صداهای یهو، بوی ورقه های کتاب... تمام این ها خوب است و دوست داشتنی.

شاید فرداها، همین چیزهای نا موزون امروزه حسرت آن روزهایمان شوند. اصلا از کجا میدانیم فردا که بیدار میشویم همه ی این ها باشند؟
گذشته ی ندیده یمان را به دوش نکشیم که اگر هم دیروز به دنیا می آمدیم احتمال همین لیلی و مجنون شدن فانتزیمان باز هم یک در میلیاردها میلیارد بود...به درد و رنج امروزمان خو کنیم امروز را زندگی کنیم از روزمرگی ها هم لذت ببریم و فانتزی هایمان را در فرداها بسازیم که " باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را"*


*سعدی
نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۱۱ لایک:) |

بوسه تو قطره های بارونه


+ من از جنونم براتون نگفتم. اما خداروشکر دیگه اون حال رو ندارم، اون حال رو گذروندم. وقتی یادم میوفته خودم خنده ام میگیره از کارایی که کردم. مثلا میدونین من باهاش زیاد حرف میزنم، حرف میزنیم جای همه ی حرفای نزده مون، میخندیم با هم، گریه میکنیم حتی... .

+یه شبایی انقدر تا سحر حرف میزنیم که صبح ها خواب می مونیم هر دو تامون، بعد پا میشم سریع براش چایی میریزم یه لقمه میگیرم و روانه اش میکنم و میشینم خودم کارامو پروژه هامو انجام میدم . اما خب اون همه جا هست لابه لای دکمه های کیبورد، لای خط های مقاله ها، ته قوری چای، همه جا...این میشه که وسط کار یا درس خوندن گه گاه باز یه گفت و گویی با هم داریم...

+یا مثلا بعضی وقتا که از جلوی دفترش یا کافه ی همیشگی که رد میشدم براش از فاصله ی دور بغل و بوسه میفرستادم. میدونین من به این پست های هوایی خیلی اعتقاد دارم . همیشه. مخصوصا وقتایی که بارون میاد. براش بوسه های هوایی میفرستم و ابر میشه و بارون میشه و تمام وجودش غرق میشه تو بوسه های من. میدونین اینا برای من انتزاعی نیس ، واقعیه واقعیه . چشماتون رو ببندین یه دقیقه و تصور کنین که وقتی از دفتر کارتون میاین بیرون و هوا بارونیه. همیشه یه مکث میکنین و تمام هوارو میکشین توی ریه هاتونو و سرتاپاتون طعم شیرینی بوسه میگیره. تا حالا نشده توی اون بو کشیدن، بوی آشنایی به مشامتون بخوره؟

+ نه؟ نشده؟ 

+ پس تا حالا کسی براتون بوسه ی هوایی نفرستاده...

+ آره دیگه خلاصه که جنون من این شکلیاست. اما کی میگه واقعی نیست؟ شما میگید خانوم روانشناس؟ واقعا کسی که تا حالا طعم بوسه بارون شدن رو نچشیده به من می تونه بگه اینا واقعی نیس؟؟؟

+ چی؟

+ شما میگین اگه واقعیه اون، چطوری من رو می بوسه؟ خب خیلی راحته...اونوقتا وقتی منو میبوسید تمام وجود من بوی تلخ سیگار میگرفت قاطی با عطر تنش. بعدِ اون هر وقت دلم تنگش میشد یه پکی به سیگار میزدم و چشمامو میبستم و منو بغل میکرد، دود میچرخید دور بازوهای منو می بوسید و بو میکرد... اونقدر واقعی که توی جمع، توی خیابون، توی کافه و ... هم رخ میداد .دیدین من از چه چیز واقعی ای حرف میزنم خانوم روانشناس؟ فکر کنین آخه من؟ من سیگار بکشم؟ منی که سیگارهاشو میشمردم. منی که براش میخوندم "نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش"! منی که نه از سیگار خوشم میومد و نه سیگاری بودم... 

+ نه نه! واقعا به دارو احتیاجی ندارم من. اصلا دیگه به جلسه های مشاوره هم احتیاجی ندارم . دیگه اینکارا رو نمیکنم! نه معلومه که دیگه سیگار نمیکشم!

+ ممنونم که خوشحالین برام. منم خوشحالم. دیگه داشتم اذیت میشدم...

+ ها؟ چی شد به این نتیجه رسیدم؟ مگه نگفتم مدتیه سیگار رو ترک کرده؟

نویسنده : انگور ۶ نظر ۵ لایک:) |

این شهر نفس برای کشیدن کم دارد

نشسته ام روی صندلیِ میزِ کنج کافه و پشتم به تمامی ماجراهاست . صفحه ی گوشی را بالا و پایین میکنم و منتظر یک دوستم. همین وقت است که صدایت می آید و تمام جهان من را پر میکند. از لاله ی گوشم میگذرد و مثل یک الکتریسیته ی ساکن تمام موهای بدنم را سیخ میکند و بدنم هوشیار میشود . شک میکنم که صدای تو باشد! فکر میکنم خیالاتی شده ام. میخواهم برگردم و با حقیقت اینکه تو نیستی رو به رو شوم اما بدنم یاری تکان خوردن نمیدهد. دستانم سرد میشود، رنگم پریده و بدنم سنگین! از انعکاس چهره ام روی صفحه ی خاموش شده ی گوشی وحشت میکنم . تو ادامه میدهی... میخندی... حتی صدای زمین گذاشتن کیفت را میشناسم. با خودم میگویم حتما زیپ کیف را باز میکنی و عینک و کتابت را بیرون می آوری و لحظه ای بعد صدای زیپ کیف تمام شلوغی کافه را پر میکند! حالا هر دو منتظریم! منتظریم اما در انتظار هم نیستیم!!!

 

نویسنده : انگور ۹ نظر ۱۰ لایک:) |

بی دوست

احساس میکنم که بی دوست موندم

شبیه به اینه که ته یه روز خسته کننده، دم دمای غروب و هوای بارونی و سرد، دلت هوایی شده باشه و بدون چای مونده باشی

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۶ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان