انتظار غروب جمعه ای
جمعه ۲۸ مهر ۹۶
۲۱:۰۵
تو می آیی و قبل از آمدنت صدای تند شده ی طپش های قلبم خبر آمدنت را می آورد. پرده های خانه را جمع میکنم تا مسیر مه آلود آمدنت را ببینم که بادهای سردِ گه گاهیِ پاییز مسیر پر از رنگِ قدم هایت را جارو میکنند... پرده ها را جمع میکنم و صندلی لهستانی را کنار پنجره میگذارم و برای خودم یک لیوان چای داغ میریزم. کنار پنجره میگذارمش و بخار، یک راست روی سردی پنجره میدود و مسیر آمدنت را همچون پرده اشکی تار تر میکند. اما این تاری غروب جمعه ای که در خانه به انتظارت نشسته ام و آن غروب های اشک آلود کجا... سرم را به شیشه ی سرد تکیه میدهم و چای را در دستانم میگیرم . سرم سرد است و دستانم داغ! واقعیتیست که حقیقتش این نیست... حقیقتش، سرم داغ است و بدنم سرد... سرم داغی آمدنت و گرم شدن تنم در آغوشت را دارد...با هر نفسم پنجره را بخار میگیرد و محو میشود، بخار میگیرد و محو میشود...تنم خسته ی شلوغی روز و اعصاب خردی های سر کار و کارهای نکرده ی خانه و رویاهای نیامده است ... آه، چه سخت است زن بودن!
خودم را جایت میگذارم، با خستگی ها و اعصاب خوردی های سر کارت روانه ی خانه شدی، کارهای نکرده ی خانه هست و خیال برنامه های بزرگ...، چه سخت است مرد بودن!
فکرهایم را پس میزنم، شلوغی روز بماند برای خودش که الان وقت محیا کردن آغوشست. این را از سریعتر شدن بخار گرفتن و محو شدن شیشه ی پنجره میفهمم...ضربان قلبم مثل هر روزِ دیدارمان در این سالها بالا میرود، هول میشوم، گونه هایم سرخ میشود، بی تاب میشوم، بی قرار...
شروع می کنم برای خودم خواندن" وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میااااد..." میخوانم و به خیابان زرد و سرخ چشم میدوزم. از صدایت که میگویی: چه چیزی تو را انقدر محو خیابان کرده. از جا می پرم! میخندی، هلال دور لب هایت زیر ریش های نزده ات فرو میرود، شالگردنت را دورم می اندازی و می گویی: میدونستم منتظری... از اون ور خیابون اومدم که بیام و خودت حواست نباشه و یه دل سیر نگات کنم و برام بخونی...نمی دونی چقدر آروم و مطمئن میشه دنیا وقتی میدونی یکی اینجوری منتظرته...
۳ نظر
|