عشق سالهای وبا
از اول هم میدانستیم که روزی بالاخره راه هایمان از هم جدا میشود و ما دور میشویم . تو سرت را به کتاب ها و نوشتن گرم می کنی و من هم سرم را به مداد رنگی ها و خرده کاغذ ها...
میرویم و زندگیمان را می کنیم ،من سعی می کنم دلم تنگ نشود و تو سعی می کنی حسرت نخوری...
گاه گاهی کسی را میبینم که در انقلاب شکل تو راه میرود... بوی تو را میدهد...
شکل تو کیفش را میگیرد و خم میکند شانه های افتاده اش را...
اما تو احتمالا از انقلاب، از آن خیابان های باهم بودنمان، از این شهر، از این کشور رفته ای...
من زندگی خودم را میروم ، شاید ازدواج میکنم ...
ساعت ها پای تلفن راجع به رنگ لباس فلانی و مبلمان تازه ی بهمانی حرف میزنم ... کادوی ولنتاین میگیرم و به انگشتر تازهی آن یکی فلانی حسادت میکنم ... کتلت میپزم و پارک میرویم ...و یادم نمیوفتد چقدر با هم این را مسخره میکردیم، چقدر تاسف میخوردیم به حال اینقدر کارهای باطل!
شاید بچه دار شوم و لابد یکی از همان اسم های عجیب غریب رویش میگذاریم که هر کس رسید از رنگصورتی یا آبی لباسش بفهمد دختر است یا پسر! و در تمام این مدت به یادت نمی افتم !
بعد که فرزندم بزرگ شد وقتی که دلش به هوای خنده های کسی لرزید، از من راجع به دوست داشتن میپرسد ! و آن موقع من یاد تو خواهم افتاد ، باز هم دلم خواهد لرزید و لبخندی میزنم و میگویم: مادر، من در زمان وبا عاشق شدم!!!