آخ از این قلب لعنتی...
توی پزشکی خیلی اصطلاح راجع به بیماری های قلبی زیاده. تاکی کاردیا، کاردیومیوپاتی،...، کاردیوهزار کوفت و زهرمار!
اما قلبش که درد گرفته بود، هیچ متخصصی نمیفهمید مرضش رو ! بیماریش توی هیچ نوار قلب و اکویی ثبت نمیشد، اما قلبش حسابی مریضش کرده بود ! نحیف و رنجور! شب ها یه درد عظیمی از تو قفسه ی سینه اش شروع میشد و راه نفسش هم میبست!
خلاصه که با قلب لعنتی سنگینش ، زندگیشو میگذروند و اونو با خودش کشون کشون این طرف و اون طرف میبرد! سینما میرفت، پارک میرفت، کار میکرد و همه چیز! زندگی میکرد و بعضی وقت ها با خودش زمزمه میکرد: چرا گرفته دلت؟ مثل اینکه تنهایی! چقدر هم تنها !!!! اینو میگفت و جلوی ریزش اشک هاشو میگرفت! همینجا بود که قلب درد لعنتی بیشتر میشد... اینو یه بار توی یکی از زمزمه هاش فهمیدم! اینو فهمیدم که کسی بوده! همه کس شده ! و کسی رفته...
همینجوری با قلب مریضش میگذروند، با خواب های طولانیش! انگار وقتی خواب بود دیگه درد نداشت! بعد از یه مدت شنیدم تو خواب بوده که رفته...
پس احتمالا درد نداشته... شاید خواب میدیده کسی اومده ! همه کس شده و با خودش بردتش...
هیچ کس نفهمید مرضش رو ... نه هیچ دکتری... نه هیچ جراحی ...اما من فهمیدم!
قلب شکسته از هر مریضی ای بدتر و بی درمون تره! این قلب شکسته ی لعنتی...