دنیا شکل اطرافم نیس!
روزگاری بود که اگر بابام زنگ میزد و میپرسید کجایی؟ و من میگفتم : دروازه غارم! هرندی ام! دره ی فرحزادم! پاسگاه نعمت آبادم! کوره پز خونه ام! پامنارم! خاک سفیدم! و ... . براش از خیلی جاهای دیگه معمولی تر بود!!!
این یه مدت انقدر تفاوت کردم که دلم برای خود اون موقع ام تنگ میشه! هدف های زندگی و سمت و سوشون فرق کرده متاسفانه و انگار دچار شدم به روزمرگی! دلم تنگ شده که آخر شب تو مولوی سمت میدون اعدام بدو ام تا به آخرین مترو برسم! بعدش هم سوار اتوبوس های درب و داغون آخر شبی بشم که اکثرا آقایون پرش کردن و راننده داد بزنه یهجا همین جلو بدین که آبجی بشینه!
الان درگیر اینم که پروژه بدم ، برم سر کار یا برم یه لیسانس دیگه بگیرم! برم عکاسی! برم خیاطی یادبگیرم و ... . با اینکه الان دنیام رو خیلی شخصی کردم اما یادم نرفته!
یعنی هیچ وقت یادم نمیره که چیا دیدم! بادم نمیره که فسقل شیرخواره رو روی دستامون بردیم بیمارستان تا اور دوز نکنه ،بمیره! یادم نمیره هیچ بیمارستانی قبولش نمی کرد! یادم نمیره تا نصف شب دنبال اون بچه ای میگشتیم که ۵ سالگی فرار کرده بود از خونه! یادم نمیره که وسط یه اتاق یه متر در یه متر نشسته بودم و داشتم هفته های بارداری مادری رو حساب می کردم که نمی دونست چند ماهشه!...
من خیلی چیزا دیدم! چیزایی که هیچ وقت یادم نمیره! شاید این همه سیاهی و ناتوانیم رو توشون دیدم که برگشتم و خودم درگیر روزمرگی هام شدم!
اما من دیگه آدم قبلی نمیشم! چون یادم نمیره! حتی اگه برگردم به زندگی شخصی خودم! چیزی توی من عوض شده که بدونم دنیا اصلا شکل اطرافم نیس!همه باید یه روز اینطوری عوض بشن و یادشون نره که چیا دیدن و چه کارها کردن و چه کارها نشده بکنن!