کسی باید باشه باید*
ایستاده ام رو به روی پنجره ی آشپزخانه که رو به روی شمال باز میشود و میلاد و در پشت آن دماوند را نگاه می کنم. هنوز جمعه به غروب نرسیده که صدای رعد و برق، غبار دلتنگی می پراکند در هوا... هوای دلم از آسمان هم ابری تر است و دقیقه ها کش دار و به جای 60 ثانیه ، به سال می گذرند. در خانه با صدای بلند قربانی می خواند " من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر، چیزی در آن سوی یقیین شاید کمی هم کیش تر..."
دلم میخواست کسی باشه که بگه پاشو، پاشو ببرمت بیرون. چیه چسبیدی به این چهار دیواری... چیه نشستی الکی داری غصه میخوری...دلم میخواست یکی باشه که فقط مال من باشه...من براش تعریف کنم که چطورر داره میگذره این روز ها... تعریف کنم که چطور من عاشق چشمش شدم... یکی باشه بیاد چای بریزه و بشینه و گوش کنه...بگه نگران نباش همه چیز درست میشه...دلم میخواست یکی باشه بگه بیا میریم انقلاب راه میریم، یا بریم امامزاده صالح، بریم بشینیم یه جا و آدما رو نگاه کنیم ... براشون قصه ببافیم ، جاشون دیالوگ بذاریم...یکی باشه بگه اشکال نداره هیچ چیز...من حواسم بهت هست...من چهارچشمی هواتو دارم ... اصلا یکی بیاد این آهنگ قربانی رو عوض کنه که داره چشم منو غبار هوا اشک میتدازه... یکی بیاد بگه بیا آهنگ دامبولی بذاریم برقصیم... بیخیال دنیا اصلا... بیخیال فکر و خیال... ببین غروب جمعه ای خدا داره نگاهت می کنه...
* ایرج جنتی عطایی