گوشواره های 5 سالگی
یادت بخیر 5 سالگی دوست داشتنی... یادته اون روزا چقدر ساده بودن؟ بازی کردن توی هوای گرم و فرش پهن کردن توی ایوون و پناه آوردن به سایه ی خونه و صدای اون قابلمه و ماهیتابه های کوچولو، کوچولو...
ای من قربونت برم 5 سالگی...قربون موهای بافته یا خرگوشی شده ات. قربون اون قهر، قهرای تا روز قیامتت که یه ساعتم طول نمی کشید.
میدونی 5 سالگی جانم، دلم برای سادگیت تنگ شده، برای بی پروا از درخت بالا رفتنت، برای اون شوق های نابت، برای دل صاف و کوچیکت...
برای اینکه عشق کنی که کفش های تقی تقی مامان رو پات کنی،یواشکی قند بخوری ، پسر همسایه برات آلبالو بچینه که تو گوشواره شون کنی رو گوشات، برگ گل بزاری رو ناخونات و بلند بلند بخندی که "نگاه لاک قرمزامو"، یادته اون روزا هر روز عروس میشدی، مامان میشدی، خاله میشدی؟ انگار دنیا فقط اگه رو دور تندش باشه قشنگ تره...روی دور تند باشه همه خوشحالن، هیچ غمی نیست و میشه مث 5 سالگی به "هپیلی اور افتر"ش ایمان داشت.
فدات بشم 5 سالگی، الان من نه دیگه به هیچ خوشبخت بودنی ایمان دارم، نه قیامت یه ساعت طول میکشه، نه دیگه دلم برای هاچ و مامانش میسوزه، نه هر شب برای میزوگی دعا می کنم که حالش خوب شه و نه خیلی چیزای دیگه... میدونی من از دل صاف و کوچیکت مراقبت نکردم درست و حسابی. اصلا شاید شرط بزرگ شدنمون همینه...
اما هنوز موهای بلندم و میبافم و گوشواره های آلبالو وصل می کنم... به شعاع سه انگشت دور لبم بستنی قیفی میخورم و بلند بلند میخندم و از درخت بالا میرم که دنیا این شکلی تند تر از اونیه که باید...
هنوز دلم لک میزنه برای شوق های نابت ، هنوز اینکارو می کنم و چشمامو میبندم و حس می کنم هنوز اون شوق 5 سالگی رو که هست... تو بهترین داشته ی من توی این سال هایی...
زندگی کوتاهتر از اونه که 5 ساله نباشیم...
شیرین شیرین و پر از قندهای یواشکی...