بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

لعنت به این 05 ها

/


بابام پاهاش رو انداخت روی هم و یه دستی به صورتش کشید، سیبیلش رو تاب داد و گفت: پسری که هنوز سربازی نرفته باشه، هنوز مرد نشده! عموم انگار که همای سعادتی دیده باشه تو سر نگرفتن این وصلت گفت: اصلا سربازیه که مرد رو میسازه...

اینو که گفت دیگه کسی تاییدش نکرد. یعنی دیگه جدا بود از خونه و ماشین و فلان و بهمان... همه خسته شده بودن از این رفت و آمد یه سال و نیم، دو ساله! همه می دونستن من و اون واقعا همدیگه رو دوست داریم . یک سال و نیم پیش که خواست بیاد خواستگاری بابا یه نه بلند و کشیده و قاطع گفت . مامانم کلی خواهش کرد، مادربزرگم انقدر پاپی شد... تا اینکه بابا گفت : درسش؟    

گفتم: میخونه

گفت : باید تموم بشه...        

ترم، که ترم آخر بود و چند ماه دیگه تموم بود. بعد تموم شدن درس، بابا گفت : خونه؟

گفتم: داره!                                           

نمی دونم بابا افتاده بود سر دنده ی لجش یا سر چشم و هم چشمی با داماد خان عمو بود یا واقعا فک می کرد دو متر خونه اضافه تر از من آدم خوشبخت تری میسازه... 

با خانواده اش که اومدن خواستگاری بابام گفت: خونه؟

گفت: دارم یه چند متری...

بابا گفت: کمه!

اون گفت: میخرم!

رفت تا خونه بزرگتری بخره! روزا تا شب کار میکرد! شبا تا صبح درس میخوند!

هر بار که اومدن خواستگاری بابا پاهاشو روی هم مینداخت، به صورتش دست می کشید و سیبیلاشو تاب میداد و میگفت ماشین؟ طلا؟ مهریه؟ ... عمو هم تاییدش میکرد و بقیه سرشون رو تکون میدادن...                 

بابا هی گفت کمه و اون هی بیشتر و بیشتر کار کرد. صبح تا عصر، صبح تا شب، صبح تا سپیده ی فردا...

دیگه نمی تونست درس بخونه...

وقتی هر چی که بابا گفت رو خرید. بابا گفت حالا بگو بیان تا تازه جدی حرف بزنیم!

بعد اون همه کار کردن ها و خریدن ها و ... . دقیقا همون موقع که دیگه داشت بابا از اون تخت پادشاهیش کوتاه میومد خدا انگار محکم زد پس کله ی شانسم!    

شانس که نه! از همون صبح تا شب کارکردنا و درس نخوندنا معلوم بود که ارشد قبول نمیشه... اولش گفتم بیخیال مهم نیس که ، سال بعد تو خونه ی خودمون میخونه... تا اینکه بابا باز پاهاشو انداخت روی هم، دست کشید به صورتش، سیبیلش رو تاب داد و حکم داد: سربازی!

( ادامه در "ادامه مطلب")

آب یخ بود که انگار ریخته بودن روی همه مون . آروم سرشون و انداختن پایین و از خونه رفتن بیرون ...

میدونستیم سربازی رفتن یعنی چی ... یعنی باز هم کلی انتظار بعد از اینکه تازه بابا قبول کرده بود . یعنی از کار بی کار شدنش! حقیقتش شغل خوبی داشت و آسونم بدستش نیاورده بود! جزو مهره های مفید و کلیدی شرکتشون شده بود و سربازی یعنی با خاک یکسان شدن همه چی! از طرفی هم دیگه هم خانواده ی ما و بدتر از اون، خانواده ی اونا شاکی شده بودن  از بابا!

تازه اطمینانی هم نبود که باز بابام فیلش یاد هندوستون پسر عمو جان رو که خواستگارم بود نکنه! خلاصه کار بیخ پیدا کرد! اصلا هنوزم نمیدونم چرا سربازی؟ چرا باید یه نفر رو از حرفه اش توی بهترین سال های زندگیش بیرون آورد، قابلیت هاشو ندید گرفت و بردش کار اجباری! القصه که خدا خیرش بده مامان بزرگ رو! وقتی خواهش ها و التماس های مامانم جواب نداد، مامان بزرگ از سهمیه ی شیرش استفاده کرد! که حلالت نمی کنم اگه نذاری این دو تا جوون به هم برسن! همین موقع ها بود که باباش زنگ زد و گفت اجازه بده که عقد کنیم تا خیالمون راحت باشه و پسرمون با آسودگی خیال بره خدمت نا مقدس!

همه چیز باز یهو جور شد و بابا با اجازه بزرگتر ها و اجبار حلال بودن شیر مامان بزرگ، بعله رو داد...

آخ که از خوشحالی روی پاهام بند نبودم. بلند بلند میخندیدم، میرقصیدم... اما بازم بابا حواسش بود که یهو نکنه ما زیادی خوشحالی کنیم! هی میگفت: تا سربازی نره مرد نمیشه! سربازیه فقط که مرد میسازه...

اما  ما انقدر خوشحال بودیم ، انقدر همه چیز روشن بود که توجهی نداشتیم به بابا. منم میگفتم: مرد میشه... مرد میشه...

اون روزا انگار خیلی دوووره . خیلی خیلی دوووره ! انگارم زده باشیش روی دور تند... روز حلقه خریدن ... چیدن سفره و .... عقد کنون...

آزمایشا و مشاوره های قبل ازدواج... اصلا باورمون نمیشد! همه چیز کلی ناب و شیرین بود !

وقتی نامه های سربازیش اومد کلی خندیدیم . میگفتیم از دست گرمای هوا رهایی نداره! افتاده بود 05 کرمان...هنوز نرفته، روز شماری میکردیم برای مرخصی ها. برای اینکه برگرده اهواز. برای اینکه راحت بشه از این اجباری لعنتی...

روز اعزام که رسید ، لباس که پوشید انگار من رو بغل کرده باشه و دکمه ها رو روی تن جفتمون بسته باشه. 

گفت دم در خداحافظی می کنم. کسی نمیخواد باهام بیاد . اذیت میشین تو گرما. رفتنم زود شد، برگشتنمم زود میشه! 

دم در باهامون خداحافظی کرد! اما منو انگار با خودش برد . زیر دکمه های لباسش، توی آغوشش جا داد و برد ...                              

من همه جا باهاش بودم وقتی که می رفت ...

توی تمام اون آموزش لعنتی باهاش بودم ...

روزی که بر میگشت باهاش بودم...

اون روز که از توی پادگان دکمه هاشو بست و من رو بغل کرد تا بیاد مرخصی...

هرلحظه باهاش بودم...

وقتی سوار اتوبوس میشد...

وقتی سرشو تکیه میداد به شیشه و چشماشو میبست و دلتنگ میشد...

وقتی رسید نی ریز...

وقتی که رفت ته دره...                                        


وقتی که مرد...                                                   


حالا جفتمون رو دارن زود برمیگردونن...

بابا جان ما بالاخره مرد شدیم؟



عکس از اینترنت*

نویسنده : انگور ۱ لایک:)
آقاگل ‌‌‌‌
۰۳ تیر ۱۷:۴۲
:(((

پاسخ :
از دیروز انقدره ناراحت خانواده هاشونم که نگو...
♠Mãh§â♣ ...
۰۳ تیر ۱۸:۰۵
عکس عالی
متن م عالی
:(( هعییی
پاسخ :
متچکرم مهسا جونی:*
bahar ...
۰۳ تیر ۱۸:۰۶
): وای خدای من
پاسخ :
غم عالم داره :(
پریســـآتیـــــس : )
۰۳ تیر ۱۸:۱۶
چقدر خوب این اتفاق لعنتے رو بہ تصویر کشیدی انگورجانم
پاسخ :
واقعا هم خیلی لعنتی...
ممنونم
bahar ...
۰۳ تیر ۲۱:۰۵
وای اشکم دراومدبه خدا
پاسخ :
:(
ree raa
۰۳ تیر ۲۲:۲۴
اتیش میگیره دل ادم... 
ارزوهای پر پر شده...
آخ خدا 
پاسخ :
خیلی خیلی سخته . خدا آرامش بدده به خانواده هاشون
فاطمه :-)
۰۳ تیر ۲۲:۳۸
چقده قشنگ نوشتی انگور:-( :-( :-( 

پاسخ :
ممنونم فاطمه جانم .
کاش انقدر تلخ نبود واقعیتش اما
دلقــ ــک
۰۵ تیر ۱۵:۱۱
خدا رحمتشون کنه واقعا سخته :(
پاسخ :
خیلی سخته دلقک جانم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان