باز نیامد بوی ماه مهر...
يكشنبه مهر ۴ ۱۳۹۵، ۲۱:۱۰
/
دیگر هیچ وقت آنقدر کوچک نمیشوم! و هیچ وقت آنقدر دلم بزرگ نخواهد شد! هیچ وقت اول مهری نخواهد آمد که مقنعه ی تنگم را سرم کنم و لپ هایم از دوطرف آن بیرون بزند و جای دو دندان جلویی ام خالی باشد! و من سوژه ترین سوژه ی عکاسی پدر باشم...
دیگر هیچ وقت روز اول، مادر از زیر قرآن مرا راهی نمی کند و من خواب خواب تا اتوبوس آبی رنگ جلوی در نخواهم رفت...
دلم برای چه چیزها که تنگ نشده... دلم چه چیزها که نمی خواهد... می توان مرثیه ای برای کودکی نوشت برای لی لی رفتن روی سنگفرش ها و بازی پا گذاشتن روی برگ ها... می توان در غم این بزرگ شدن و دل سنگ شدن گریست که هر چه میگذرد بوی مهری از مهر و آبان و آذرش نمی آید...
نویسنده : انگور