بزرگ شدن حد وسط ندارد...
این روزها به بزرگ شدن زیاد فکر می کنم . به اینکه برای بزرگ شدن بهای زیادی داده ام. به اینکه چه آدم سرخوش تر و سبک بال تری بوده ام و چه ساده تر میخندیدم و چه راحت تر از همه چیز میگذشتم . چقدر به گذشتن و خوب گذشتن ها ایمان داشتم و باور داشتم بعضی چیز ها هست که می تواند ما را از خیلی آسیب ها در امان دارد و نمی دانستم که شکایت از که کنم خانگیست غمازم...*
آن وقت ها چقدر بلند میخندیدم و چقدر زندگی در چشمانم بود...
الان ملیحانه لبخند میزنم، چیز های کوچک کمتر خوشحالم میکند و فنر زیر پاهایم را کنده ام و دیگر به آسمان پرواز نمی کنم، درد میگیرد و میخندم . میمیرم و میخندم...
اما من هیچ وقت شکل اینگونه زندگی کردن نبوده ام! شکل لباس های خط کش دار! در یک دو گانگی بدجور گیر کرده ام . نه می توانم به قبل برگردم . نه در این شکل جدید جا میشوم . تلاش میکنم در شکل جدید هنوز سرخوش و دیوانه باشم اما به تضاد میخورم . فکر می کنم منم را یکجا جا گذاشته ام و الان منی هستم که شکل خودم نیستم . هنوز قلبم برای اینکه از شادی تند بزند میگیرد اما مغزم هیچ فرمانی جز لبخند های کش دار ملیحانه نمیدهد و من هیچ جوره نمی توانم آن را راضی کنم که لعنتی من شکل قه قهه های بلندم!!
سعی می کنم و جای خنده ی بلند چیز وحشتناکی از دهانم خارج میشود . یک صوت که شبیه قه قهه نیست! یک چیزی است ما بین لبخند ملیح کش دار و خنده های تمام نشونده...
باید به اندازه بزرگ شد! به نسبت سن... و باید به اندازه ی سن خودت کامل بزرگ شوی. نه در یک شب در یک لحظه پیر شوی، و نه برای روزها برای سنت بچه بمانی... باید به اندازه بزرگ شد که بزرگ شدن حد وسط ندارد!
*حافظ