میم آخر مالکیت
من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم،
باورکن
من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم
کودکانه و ساده و روستایی
من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم
آن لحظه ای که تو را بنام می نامیدم
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم،
مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک*
من او را همان گونه که بود دوست داشتم، نمیخواستم او را تغییر بدهم! این نصف راه درستی بود که رفتم! اما نصفه ی راه خواستم که مال او باشم! اینگونه در زنجیر مالکیت رفتم و عاشقم میم آخر مالکیت شدم! من هیچ گاه آدم زنجیر و حد و حصار نبوده ام اما خواستم نامم در او ایمن باشد! در او و آغوشش و لب هایش! اما فراموش کردم که هر کس تنها در آغوش خود ایمن است و هیچ شرط بی حد و حسابی در قول ها و عهد های دیگران نیست! راه از آنجا اشتباه شد که خواستم تصاحب شوم و تصاحب کنم! فراموش کردم هیچ تنی مستعمره ی دیگران نیست!
هیچ کس به دیگری تعلق ندارد . فقط تو هستی برای تعلق به خودت . نه مال کسی میشوی و نه کسی مال تو میشود! تنمان، قلبمان، شور و شوقمان، احساسمان ... کالای حراجی نیست که به نام دیگری بزنیم . اگر این را بفهمیم نصف دیگر راه را رفته ایم! مگر نه اینکه هر کس ققط به خودش تعلق دارد؟ مگر درد ها و رنج هایمان سهم تنهایی هایمان نیست؟ مگر کوله بار بر دوشمان با کسی قسمت میشود؟ مگر هر کس تنها به انتهای این مسیر نمی رسد؟