بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

سنندج شهر قشنگی ها و عاشقانه ها

/


برای سفر معمولا چهار تا گزینه هست: 1- با ماشین بری (که بیشتر برنامه های خانوادگی به این شکله و یا اینکه با ماشین داری همسفر بشین و پول بنزین رو تقسیم کنین )  2- با تور بری 3-با اتوبوس یا قطار بری و مسیرهای شهری و یا بین شهری رو تاکسی بگیری و یا هیچهایک کنی 4-کلا هیچهایک کنی 

من اگه قرار نباشه کل مسیر رو هیچهایک کنم و برنامه ام فشرده باشه ترجیح میدم شبونه با اتوبوس راه بیوفتم که صبح زود برسم به مقصد و یه روز کامل پیش روم باشه :)

شبونه راه افتادم و بعد 7 ساعت : سلام سنندج


روز اول_ سنندج


تا رسیدیم داشت از آسمون سیل میومد. تا این حد که تو دستشویی چراغ ها شروع کردن به ترکیدن . نمی دونم چرا هر جا میرم آب و هوای اقلیمیش زمستون میشه . 

سفر رو دخترونه شروع کردیم . با یه وانت خودمون رو رسوندیم به میراث فرهنگی تا نقشه بگیریم . اونجا بود که تگرگ شروع شد! شاید تو اخبار دیده باشین که سنندج میزبان یه بارش بی سابقه ی تگرگ بوده که هر کدوم قدر دونه فندق بودن !!! معابر رو کاملا آب گرفته بود یه تیکه هم کلا اومدن با لودر باز کردن! (خدایا چرا از من بدت میاد :)) )                                

فک کنین معابر رو با لودر باز کردن!!!!!!! هولی شت!!!


با این اوضاع هوا اصلا امکان چادر زدن نبود و دنبال هاست بودیم که یکی از بهترین میزبان های عالم پیدا شد! کیا و سجاد...  آدمایی که باعث شدن بفهمیم چقدر سنندجی ها خونگرم و مهمون نوازن و کلی اطلاعات جالب از تاریخچه شون و سیاست هاشون و... فهمیدیم.


سنندج شهر تاکسی ها و خانه های مهجور

کوله ها رو گذاشتیم خونه ی سجاد تا بریم شهر رو بگردیم...

زدیم به دل خیابون های اصلی و فهمیدیم سنندج شهر تاکسی هاست!! کل خیابون دریای زرد ماشین های تاکسی بود!

از بازار سنتی شروع کردیم و موزه ی سنندج و عمارت آصف و دیوان مشیر و خانه ی حبیبی ها ... خونه های زیبا و قدیمی که مراقبت درستی ازشون نمیشد و شما نمیدیدی در حال مرمت باشن! گله به گله گچ بری ها لمه کاری ها ریخته بود. انگار قلب آدم کنده میشه از این نامهربونی ها...

تو این گشت و گذارها هی بارون میگرفت! تا وقتی سرپناه داشتیم خبری نبود! پامونو تو کوچه میذاشتیم سیل میشد!

وقتی رسیدیم به مسجد جامع دوباره سیل شروع شد  . پناه بردیم به خونه ی خدا ... من مسجد جامع ها رو خیلی دوس دارم ... خیلی باحالن کاشی کاری هاشون... معماریشون... قدمتشون ... فک کن توی اون همه سال چه دعاها و آرزوهایی که زیر اون سقف نشده...

تو مسجد جامع مهمون خادم های مسجد بودیم که در مسجد رو برامون باز کرد تا توی خلوتیش یه چرخی بزنیم لابه لای ستون ها و فرش ها و سجاده ها...

خادم هایی که توی جواب تعارف هات میگفتن : "جانت خوش باشه"... (در ادامه مظلب بخوانید) 

بعد از بند اومدن بارون، خسته و خیس و سیل زده رفتیم یه قهوه خونه ی قدیمی مشتی ... قدیمی و خسته و مردونه ...از اونا که با یه دست 7 تا استکان و نعلبکی  رو نگه میدارن ... شکل فیلمای سیاه و سفید... کرد ها عجیب به چای اهمیت میدن و مزه ی چای هاشون برای معتادان به چای مث بهشته...


خسرو آباد و عاشقانه ها

و مقصد بعدی عمارت خسرو آباد بود... عمارتی که یه حوض بزرگ پر از ماهی بیرون در هاش بود و اطرافش یه چیزی به فوق العادگی چهارباغ اصفهان .          

به لطف کیا و زنگ هایی که زد برامون اختصاصی درعمارت رو باز کردن... عمارت باشکوهی بود  و با داستانی شدیدا عاشقانه ... توی قدیم حوض هایی به شکل چلیپا میساختن که یه سرش به در ورودی منتهی میشد و یه سرش به در عمارت. اما اونجا فرق داشت و حوض دقیقا روبه روی یک بالکن قرار داشت... بالکن اتاق مستوره اردلان... مستوره زن دومی بوده که برای اون این عمارت رو میسازن با حمام ها و اتاق های اختصاصی و ارسی های رنگارنگ و ایوان عشاق و یه روز همه چی تموم میشه . مردم میریزن و خسرو خان رو میکشن و همه چیز تمووم میشه... (البته خود مستوره زن خیلی خفنی بوده تاریخ نگار بوده و حتی رساله فقهی داشته! ) . اونجا تونستیم کارگاه مجسمه ساز پرآوازه شون هم ببینیم و حیف که خودشون نبودن...


عشق من قبرستون...

قبرستون های قدیمی و خیلی دوست دارم و هربار پیش خودم میگم چه عشق هایی که اون زیرن! چه داستان هایی! رفتیم یه قبرستون قدیمی بالای یه تپه... دور تا دورت شهر و کوه و جنگل بود با یه خلسه ی خوب و ناب...


وشب آبیدر...

آقا سنندجی ها یه کوهنورد معروف داشتن به اسم یه اوراز که اسمشو روی یه میدونشون گذاشتن و فوق العاده براشون مهمه! شما فک کن ما با اشتباه شنوایی(به خدا کر نیستیما ) به تاکسی گفتیم میدون گراز پیاده میشیم :)) (یه شهری از خنده ترکیده بود و هنوز اطلاعات بعدی ای ازشون در دست نیست...)

و راه رفتیم و راه رفتیم تا آبیدر ... آبیدر یه جایی ه مثل بام! رفتیم و کلانه و آش دوغ زدیم . اون سمتا رفتین کلانه رو حتما امتحان کنین . یخورده زیادی چرب و چیلی هس اما حتما امتحان کنین .

 بعد یخورده رفتیم بالاتر و شب سنندج درست زیر پامون بود...


پ.ن: از چیزایی که یاد گرفتم این بود که سر هیچ و پوچ با مردم دعوا نکن! یه تاکسی اومدیم که بگیریم وایساد تا سوار بشیم ماشین عقبی شروع کرد بوق زدن . راننده گفت چته . اون یکی ماشین برامون قمه کشید!!!!!

پ.ن2: پدر بیمارستانه و جراحی قلب داره دعا کنین خوب بگذره . یخورده چون گرفتارم سفرنامه آهسته پیوسته میشه.

پ.ن3: جانتون خوش باشه


نویسنده : انگور ۱ لایک:)
بای پولار
۲۷ ارديبهشت ۲۲:۳۷
راستش رو بگم نخوندم پستتون رو. زیاد بود و منم ذهنم آروم و راحت نیست. چند وقت دیگه می آم و نظرم رو می گم.
ولی خب جاش هست که بپرسم. حال پدر خوبه ان شاءالله؟
پاسخ :
حالشون خوبه ممنونم ^_^ اما منتظر وقت عملیم
•✿ آرورا ✿•
۲۸ ارديبهشت ۰۱:۲۹
چه سفر خوبی
و ما باز هم منتظر عکسای بیشتریم البته

خدا به پدرتون سلامتی بده :)
پاسخ :
خیلی عکسای خوبی نگرفتم این دفعه اما حتما حتما ^_^

ممنونم سلامت باشین
چکاوک .
۲۸ ارديبهشت ۰۲:۰۴
خیلی خوب نوشتی انگور جان، مشتاقانه منتظر ادامه ی این سفرنامه هستم، ان شاءالله پدرتون هم بهبود پیدا کنن، جانت خوش باشه :) 
پاسخ :
ایشالله بتونم با انرژی بیشتر ادامه بدم سفرنامه رو بقیه اش جذاب تره ^_^
مرسی :)
آقاگل ‌‌
۲۸ ارديبهشت ۱۳:۱۸
سنندج نرفتم ولی یک رفیق سنندجی داشتم خیلی بچه گلی بود. :)
.
احتمالا هر خونواده ای برا خودش یک تاکسی داره که وقتی خواست بره جایی نخواد با تاکسی بره! :d
,
امیدوارم حال پدر زود خوب بشه. و ادامه سفرنامه رو از سر ذوق و با شور و حرارت بیشتر تعریف کنین :))

پاسخ :
کردها ماهن ماه :)
آزا احتمالا :)))) شاید هم دو تا حتی :))
منم امیدوارم اصلا تا وقتی اومدم این داستان ها پیش اومد کلی از اون شور و حرارتشو گرفت از من
نی لو
۲۹ ارديبهشت ۱۵:۳۵
ایشالله که حالشون خوب شه!
در مورد سفرنامه حرف نمیزنم بعدن بهت میگم چرا :))
پاسخ :
یا قمرالملوک!!!!!! چرا :)))
ایشالله
بای پولار
۰۱ خرداد ۰۰:۴۵
خوندم و کلی دلم سفر به سنندج رو خواست.
فقط یک بار رفتم اونجا که یک سفر خانوادگی بود و متاسفانه به عللی، زیاد توی شهر نموندیم تا حض کافی رو ببریم و همه جا رو بگردیم.
پاسخ :
حتما حتما باید بری ... کردستان فوق العاده اس
. یاسون .
۰۳ شهریور ۰۱:۴۰
کلاً یه بار سفر مجردی رفتم که اونم با حسین و تد بوده. الان حس میکنم خیلی پوست کلفت شدم! :))) هرجا بخوام برم، میرم ... ایشالله عید 97، سنندج :)) 

پاسخ :
اصلا چشمم به این پیتم افتاد شرمنده شدم که سفرنامه مو تموم نکردم :))

واقعا بسیار سفر باااید... خیلی حس خوبیه که فک کنی هرجا بخوای میری ^_^
ایشالله... اینجاهایی که گفتم رو حتما سر بزن مخصوصا این قهوه خونهه و اون بازاره
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان