بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

لااقل بیا موهاتو ببافم...

/

خودش رو میندازه توی تخت و موهاشو پخش میکنه دورش. بهش میگم جمع کن اون موهای لامصبتو ... تا یه هفته باید از لابه لای تشک متکا مو در بیارم... همینجوری که هی توی تخت و رو تختی فرو میره میگه: فک میکنی بعد این همه مدت ممکنه باز یادم بیوفته؟ ممکنه یه جایی یهو هنوز همونطوری که من بهش فک میکنم بهم فکر کنه؟

میگم: مگه بهش فکر میکنی؟ مگه تموم نشده بود؟

میگه چرا تموم شده بود اما باز دو هفته پیش سر و کله ی فکرش پیدا شد، البته فکر خاصی هم نمیکنم! یادش میوفتم و یه چیزی انگار فرو میره توی بدنم، توی استخونام، توی چشمام،توی قلبم... فرو میره و من محو تر میشم! هر وقت یادش میوفتم خودمو محو تر میکنم! اینجوریه که اونم یاد من نمیوفته! چون انقدر محو شدم که دیگه نمیبینتم... بعضی وقتا حس میکنم بقیه هم نمیبینن...

اینارو میگه و همینجوری با موهای باز شدش توی تخت و رو تختی فرو میره... بهش میگم فکرشو نکن بزار موهاتو ببافم. میرم که کش بیارم . رومو که برگردوندم طرفش دیگه نبود! انقدر فرو رفته بود که محو شد...

حالا باید چند سالی از توی تشک و متکا موهای بلندشو دربیارم...

نویسنده : انگور ۸ لایک:)
Pary darya
۳۱ ارديبهشت ۱۲:۵۵
اخرش چه خوب بود!!!!!!!
پاسخ :
^_^
Faber Castel
۳۱ ارديبهشت ۱۲:۵۶
چقدر دوست داشتم حس نوشته رو
بعد مدت ها یه آخییش بلند باس بگم
خیلی وقت بود یه نوشته به این خوبی نخونده بودم
دست مریزاد :)
پاسخ :
واقعا فابر؟؟؟ به نظر خودم که نوشته ی ساده ی معمولی ای بود
آراگُل ☆
۳۱ ارديبهشت ۱۳:۱۴
_حتی هیچکس نبود از توی تشک و متکا موهای بلندشو دربیاره...
پاسخ :
حتی!! حتی!!!
با همین فرمون همینجوری کم کم امه محو شدن (داستان ترسناک واقعی :)) )
آقاگل ‌‌
۳۱ ارديبهشت ۱۳:۴۰
انقدر فرو رفته بود که محو شد...
پایان خیلی خوبی داشت داستانکت. 
:)
پاسخ :
عه اصلا خودم حواسم نبود تگ داستانک زدم بهش . اشتباه شد اقا :))
متچکرم ^_^ بعضی وقتا مینویسم که فقط پایانش رو بتونم استفاده کنم . خیلی معلومه؟ :))
شارمین
۳۱ ارديبهشت ۱۴:۱۴
خیلی خوب بود.

سلام
پاسخ :
سلاااام 
ممنونم ^_^
اسمارتیز :)
۳۱ ارديبهشت ۱۴:۵۵
:(
پاسخ :
ناراحت نباش به اون لبخند توی اسمت نمیاد ... اسمارتیز همیشه خندون باش ^_^
نی لو
۳۱ ارديبهشت ۱۹:۴۴
چقدر شبیه بعضی از روزای زندگی من بود...
نمیخوام تکرار شن اون روزا...
پاسخ :
میدونم ... میدونم...
بعضی وقتا فک می کنم هیچ وقت رهایی نیست ازش . میان بعضی وقتا
هذیان سرا
۳۱ ارديبهشت ۲۰:۰۲
یه دنیا حس خوب گرفتم از این متن؛)
پاسخ :
چقدر خوووووب ^_^
میم _
۳۱ ارديبهشت ۲۲:۳۷
من یکم توضیح میخوام از متن
پاسخ :
کجارو توضیح بدم؟؟؟
البته توضیح خیلی خاصی هم نداره . اما بگو تا بگم 
اینجور نوشته ها حرف های خودمه با خودم . دو طرفش منم . اون دو وجهی که با هم متفاوتن یه جور دیالکتیکه . اینکه من خودم خوابیدم توی تخت و دارم با خودم حرف میزنم . حزنی که آدم رو محو و ناپدید میکنه . برای خودش نا شناس میشه . کم کم کسی نمیبینتش از بس که توی خودش فرو میره . جذب هیچ میشه اصلا...
(البته یه طعنه ی ریزی هم به از بین رفتن اون بخش محزون داره که مد نظرم اون نبود ) فقط حس و حال اون لحظمو این شکلی نوشتم چون خیلی شخصی نویسی دوست ندارم اون حس و حال رو تبدیلش کردم به یه چیزی که شاید با بقیه هم تجربه مشترک داشته باشه. از یه نظرم من یه مدل سیال نویسی رو دوست دارم برا خودم . از لحاظ تکنیکی سیال نمیگم . اینکه روح و جسم توش سیالن رو میگم مث تگ باغ های معلق انگور
بای پولار
۰۱ خرداد ۰۰:۴۸
برا حال الان من مثل یک درد لذت بخش بود خوندن این نوشته...
پاسخ :
درد لذت بخش... چیز عجیبیه
سام نجفی نیا
۰۱ خرداد ۱۷:۱۶
عالی
پاسخ :
ممنون ^_^
🍁 غزاله زند
۰۱ خرداد ۱۷:۲۸
چرا انقدر قشنگ بود؟ انقدر خوب؟ قلم به این قشنگی؟(。♥‿♥。)
پاسخ :
ای بابا ممنونتونم که 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان