به غم غمش نشسته ام
چهارشنبه خرداد ۱۰ ۱۳۹۶، ۰۰:۰۶
/
برایم دومین دارایی با ارزش زندگیم شده بود . شده بود هوا برای نفس های خسته ی من . آنچنان که هر بار برایش میخواندم "در سینه بی خیالت رقص نفس محال است" چیزی که حتی کم و بیش بر سر پیمانش مانده ام! آنقدر برایم جان بود و از جانم عزیز تر که مصداق کامل این بود که" تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی" و همچنان در جان ماند . ماند و نرفت! ماند و رهایم نکرد!
امروز که به سوگ تکه ای از جانش نشسته، انگار از جان جان من تکه ای کنده شد، رها شد...
امروز یک تکه ی دیگر هم گم کردم ...
نویسنده : انگور