دل به دریا
میدونی من یه روز رفتم دریا... یه روز صبح خیلی زود. من صبحا معمولا زود بیدار نمیشم اما اون روز صبح کسی بیدارم کرد . اولش وحشت کردم . فک کردم خیالاتی شدم و دوباره خوابیدم اما دوباره شنیدم کسی اسممو صدا زد. بوی نمناک شور دریا چسبیده بود به موهام و بدنم و رفته بود توی دماغم و چسبیده بود به لایه ی داخلی ریه هام. یه چیزی پیچیدم دور خودمو رفتم سمت دریا مثل آدمهایی که توی خواب راه میرن . بی هدف بی مقصد بی اراده ... یه چیزی منو با خودش منو میکشوند سمت دریا...یکی بود که هی اسمم رو تکرار میکرد...آخرای راه رو شروع کردم به دویدن. نمی دونم کجا دمپایی هام از پام درومد من فقط می دویدم سمت دریا... با تمام قوا میدویدم. به ساحل که رسیدم و اولین موج اب سرد دم طلوع که زد به پاهام وایسادم . شهر بیدار نشده بود. هرکاری میخواستم بکنم اون موقع وقتش بود. یه قایق پارویی برداشتم و با سختی انداختمش به آب . تمام لباس هام خیس شده بود و چسبیده بود به بدنم. شروع کردم به پارو زدن . رفتم...
فقط پارو میزدم و میرفتم . یه چندتا اهنگ اومد تو ذهنم که بیکار نباش حداقل در حال پارو زدن یه چیزی بخون برا خودت . اما حتی از ترس اینکه انرژیم رو بزارم برای چیزی به غیر از پارو زدن همه چیز رو از ذهنم پاک میکردم...
تا اینکه یه جا خیلی خسته شدم. خوابیدم کف قایق. لباسم خشک شده بود و موهام وز. هیچ چیزی نبود . فقط من بودم و دریا و دریا و دریا... نمی دونم چقدر توی اون حال موندم. چند دقیقه؟ چند ساعت؟ چند روز ؟ چند سال؟ بعدش برگشتم!
یعنی نمی دونستم چجوری برگردم! اولش حتی فک کردم که خودمو غرق کنم تا بلکه جنازه ام برگرده! من حتما باید برمیگشتم، باید تمومش میکردم. شروع کردم پارو زدن به ناکجا... همین که شروع کردم یه قایقی از دور پیداش شد و منو برگردوند...
دیگه هیچ کس تو مغزم صدام نمیزنه . دیگه صبحا دیر پامیشم میرم دریا...
میدونی بعضی وقتا زندگی همینجوریه . یکی از داخل خودت صدات میکنه و تو باید بری و با تمام قوا پاروتو بزنی ... شاید حتی به نظر بقیه کارت بیهوده باشه، دیوونگی باشه، بی هدف باشه! اما فقط خودت میفهمی که چرا پارو میزنی! و همین کافیه! فقط خودت میفهمی که تا اون وقتی باید پارو بزنی که خسته بشی لباسات خشک بشه و موهات وز! بعد دراز بکشی ته قایقتو و هیچی توی فکرت نباشه . هیچی توی دنیا نباشه . فقط همونجاست که دیگه کسی صدات نمیزنه . دیگه وحشت نمیکنی. همونجور میمونی تا یه تیکه از خودت رو پرت کنی تو اعماق دریا ... خودت رو ، ترس هات رو، تنهاییت رو، اسماعیل درونت رو...
بعدش باید برگردی، حتی اگه شده جنازه ات برگرده! باید برگردی تا ببینی خالی شدن چه لذتی داره. باید کار شروع شده رو تمومش کنی! حتی اگه جنازه ات برگرده!
زندگی انقد با ارزشه که نمیشه پارو زدن رو تجربه نکنی...