نا میرا
بعضی وقت ها فکر میکنم که اینجا را سهوا پیدا میکند و میخواند، از آدرس وبلاگ شک میبرد که من باشم؛ اما وقتی میخواند اینجا را، ناگهان با خودش مواجه میشود. مدام اینجا را میخواند اما چیزی به من نمیگوید تا خجالت نکشم، تا از پناهگاه امن تاکستانم فرار نکنم. اینجا را میخواند و به ناگاه نوری در دلش شروع به درخشیدن میکند. نوری که دیگر نه از دوست داشتن است و نه از آینده. آنقدر خالص است که حتی این ها هم نمی تواند باشد. نوری درخشش میگیرد، بر من می تابد و من در وجودش ته نشین میشوم. نوری که خاک هایم را می تکاند و در یک لحظه ی باشکوه میفهمد، میفهمد حقیقت بودنم را، دوست داشتن دیوانه وار را و یاد مایی که قبلا بود و ارزش زمانی که بر ما دیر شده است.
نور همانطور که ناگهانی پیدا شده، در اعماقش میچرخد و مثل خاموش کردن ته سیگار در وجودش خاموش میشود؛ باز همه چیز در تاریکی مطلق فرو میرود، من در او جاودانه میشوم و از خاکستر به جا مانده ام همیشه متولد میشوم...