قایمِ صغری و کبری
جمعه آذر ۱۰ ۱۳۹۶، ۱۶:۵۹
/
مادر که رفت، گریه نکردم تا الان هم یادم نمی آید که برای رفتنش گریه کرده ام یا نه! روزهای زیادی از برای نبودنش گریه کرده ام اما برای رفتنش هنوز نه! این هنوزی که میگویم نزدیک ۱۲ سالی میشود! تنها رفلکس خشمگینانه یا غمگینانه ای که داشتم در تمام این سالها، فقط خلاصه به آن لحظه ای میشود که فامیل با شیون به خانه می آمدند و من یک لحظه فریاد زدم که بگو خفه شن!!!!! ( که هنوز نفهمیدم چرا؟)
بعد از آن دیگر چیزی نبود! نه در مراسم بودم، نه در مسجد، نه هیچ جا! خودشان فهمیدند که نباید کاری به کارم داشته باشند. فرستادنم خانه ی یکی از اقوام و بازی کردیم، فیلم دیدیم و من خیلی زود یادگرفتم که بهترین رفلکس دنیا در مقابل غم ها قایم موشک است! دست کم آن موقع که قایم موشک بازی میکردم اینطور بود و بعدتر ها عادت شد. هر جا که غم فزونی میکرد من بازی را شروع میکردم. قایم میشدم و به روی خودم نمی آوردم که اتفاقی افتاده است. قایم میشدم، خودم خودم را پیدا میکردم، بعد باز قایم میشدم و چرخه ادامه داشت! حرفه ای شده بودم و تو در تو قایم و پیدا میشدم. این یک تعریف خلاصه از زندگی، از یک دیدگاه به شدت خاص و عام و یک برش متفاوت است. دیگر بازی این پلان ها برایم مثل آب خوردن است، فقط آنجایی که قرار است خودم را پیدا کنم کمی سخت می شود! کمی خوب از آب در نمی آید! کمی برداشت های زیادی لازم دارد! مثلا همین قایم شدنم بعد از مرگ (که هنوز هم این کلمه را سخت مینویسم) ۱۰ سال طول کشید! ۱۰ سال منتطر بودم که خودش بیاید و مرا پیدا کند و از انجا که دیدم که انگار واقعا گم شده ام، خودم رفتم و هم او را وَ هم خودم را زیر خروارها خاک پیدا کردم!
حالا هم نزدیک دو سالی است که باز در قایم شدن صغری و کبری رفته ام، میخندم، ادامه میدهم، نفس میکشم و به روی خودم نمی اورم. منتظر نیستم اما خودم را هم پیدا نمیکنم! شاید هم منتظرم و خودم هم نمیدانم!
اما از این بازی همیشگی خسته شدم. از این همه قایم شدن و دیر پیدا شدن ها.هر بار می ترسم باز هم ۱۰ سال بعد پیدا شوم و بد تر از آن، می ترسم آنقدر قایم بشوم که فراموش کنم در حال بازی ام. سرم به بازی دیگری گرم شود و یادم برود که باید خودم را پیدا کنم.
میدانی؟میترسم، میترسم از اینکه همیشه قایم بمانم!
نویسنده : انگور