لباس بی قواره ی من
جمعه آذر ۱۷ ۱۳۹۶، ۲۳:۴۹
/
من ذهن رویابافی دارم و حقیقتش اینکه همین ذهن رویا باف برایم شبیه یک دندان پزشک ماهر کار میکند و تا به خودم می آیم که خودم را از منجلاب رویا بیرون بکشم، چندین باری، بی منت، حفره ی دهانی و مشتقاتش را سرویس میکند!
ذهن رویا باف همانند یک بیماری مهلک است! باعث میشود آدمی در جایی میان خیال و واقعیت سیر کند، در خیال ها زندگی میکند و در واقعیت فقط نفس میکشد! از یک جایی به بعد نمیفهمی کدام زندگی بود و کدام زنده بودن! نمیفهمی آن که برایش هر روز حرف میزنی، نگران میشوی، شعر میخوانی، دعایش میکنی و آن چیزی که باعث میشود رشته ی باریک اعتقادات هنوز به جایی وصل باشد، خیال است و آن چیزی که صبح ها با خوابِ خیالش بیدار میشوی و دانشگاه میروی، کار میکنی و برنامه هایت را میچینی واقعیت... آنقدر به هم خوب دوخته میشوند و در چفت و بست هم میروند که تبدیل به پیراهنی از "بودن" میشوند به اسم زندگی، که به قالب تنت نمی آید! زار میزند! اصلا شبیه لباس های آن دروازه بان منشوری میشود که مضحکه ی خاص و عام است! انگشت نما میشود این جانِ بی امید نخ نما شده ات...
ما سالهاست که این لباس نخ نما به اسم "من" را همیشه با خود به همه جا میکشیم...
نویسنده : انگور