ای کاش قضاوتی در کار میبود
روزی که گذشت زادروز شاملو بود... اسم شاملو که میاد، من پرت میشم به خیلی سال پیش که الان یادم نمیاد چند سال ازش گذشته...
یادم کشون کشون علی رغم مخالفت های من خودش رو میبره به اون کافه ی سبز قدیمی که کنج سمت چپش نشسته بودیم و برامون شاملو میخواد... مثل همیشه خم شده بود و قوز کرده بود، یکی از دستاش رو دورش پیچیده بود و بغل کرده بود خودش رو و از شعر محبوبش میخوند که:
دریغا
در کار در کار در کار
می بود!
و برای اوج لذتش از شعر پلک هاش رو روی هم میذاشت و با دست های لاغر و استخونیش سر قسمت های جذاب شعر، تاکید میذاشت. و این شعر خاکستری پر رنگ شاملو برای من عاشقانه ای بود که وقت میکردم خوب نگاهش کنم و سر هر تاکیدی چیزی در قلبم فرو بریزه... یادم نمیاد اون موقع، نقطه ی شروع بودی برای آغاز این دوست داشتن یا نه؟ اما نقطه ی عطفی بود توی عاشقانه ی این سال ها... و من هیچ وقت ازش باهاش حرفی نزدم. هیچ وقت نگفتم که اون لحظه من چه حالی داشتم. فکر میکردم همیشه زمان هست برای اینکه بهش بگم از اون لحظه های تب دار شاملو و مشیری و ... از اون کافه ی سبز...
هیچ وقت نگفتم! همون موقع که گفت من خیلی دوست دارم این شعر رو، باید میگفتم چه جالب، اتفاقا منم خیلی دوست دارم تو رو...