آخرین روز اردیبهشت، بهشتی ترین روز اردیبهشت و جز بهشتی ترین روز ساله...
پارسال آخرین روز اردیبهشت خدا به من یه حبه ی منگول داد ...
پارسال ما شدیدا در انتظار حبه ی منگول لیدی مهربان بودیم ^_^
بعد کلی انتظار ما حبه ی منگول دار شدیم ... گرد ترین و خوشگل ترین بچه ی دنیا مخصوص گاز گرفتن و مابقی اعمال دلبرانه...
خاله ی من، هر وقت بزرگ شدی یادت نره که قدر خودت رو خیلی خیلی بدونی... حتی اگه ما ها خیلی سرمون شلوغ شده بود به روز مرگی هامون ... من که الان هفته برام بی دیدنت تموم نمیشه اما اگه بعدا هر وقت ما ها کمتر بودیم یادت باشه تو زندگی و عشق خیلی از ماها رو عوض کردی با اومدنت، یه اتفاق ناب و عجیب...
اگه بعدا ها مامانت هرچی خواستی نداد بهت ، بیا پیش خودم یه ساله ی من ...
خب اگه راستشو بخواین یکی از تفریحات من که باعث میشه گشنگی و تشنگی و خستگی و ناراحتی و سرما و گرما و ... توش حالیم نشه ، اینه که بشینم یه گوشه بوک مارک درست کنم!
یعنی اصلا اینکه آدم لا کتاباش کاغذ پاره یا تیکه مقوا های انتشاراتی ها، یا رسیدهای تراکنش بانک ها رو بذاره رو توهین میدونم! آخه مگه میشه؟؟؟؟
این تفریح وقتی جالب میشه که برای شخص خاصی درستش کنم! یعنی بوک مارکه فقط منحصر یه نفر باشه! اینطوری رنگ ها و پارچه ها رو با وسواس بیشتری انتخاب می کنم ! این وسط با اینکه کمبود رنگ هایی که میخوام و مدادرنگی های ناقص سخت اذیتم می کنه ، اما بازم این جز لذت بخش ترین کارای دنیای منه!
از همه بهتر هم اون وقتیه که همه چیز کامل میشه ^_^
اگه لای کتاب هاتون از اون دست چیزایی که گفتم میذارین ، تنبل نباشین! برین مقوا بخرین و بیشتر به خودتون و کتاباتون احترام بذارین💜
واسه امروز با یه آهنگ مست و ملنگ چطورین؟؟؟ من عاشق آهنگ های مست و ملنگم
مادربزرگ رو خیلی دوست داشتم ! لبخندش رو ، آرامشش رو ، صبر و حوصله ی زیادش رو ! و بیشتر از همه اونجوری که پدربزرگ رو دوست داشت رو ...
یادمه هیچ وقت نشد اسم پدر بزرگ رو بی اونکه یه پیشوند آقا بهش اضافه کنه، صدا کنه!
شنیدین میگن طرف یه آقا میگه، صد تا آقا از دهنش میریزه؟؟؟ این جز حرف های خاله خانباجی ها نیس! من این رو به چشمام دیدم! من این رو تو چشم های مادربزرگ دیدم! وقتی که صدا می کرد آقا...
وقتی پدربزرگ رو صدا میکرد تمام چشماش برق میزد! یه جوری برق میزد که انگار با افتادن برق چشم هاش روی پدربزرگ، پدربزرگ سال ها جوون تر به نظر میرسید!
مادربزرگ همیشه عادت داشت خودش لباس های بابا بزرگ رو بدوزه! نه اینکه وسعشون به خریدن بهترین لباس ها نمیرسید! میرسید! خوبم میرسید!
اما همیشه میگفت: «اصلا معلوم نیس این خیاط ها موقع دوختن لباسا دلشون پاکه یا نه! قبل بریدن پارچه ٰقل هوالله احد... میخونن یا نه! وقتی اونا میدوزن هیچ خیالم راحت نیس! اینجوری که خودم بدوزمش، قبلش وضو بگیرم و بهش آیت الکرسی بخونم،دلم راحته»
اما من غیر اینا به چیز دیگه هم فک میکنم! به اون روزی که یواشکی دیدم مادربزرگ لباس نیمه کاره رو بغل کرده و داره ریز ریز میخنده! انگار داشت مث سال های جوونیش دلش آب میشد!
یه روزم دیدم موقع اندازه گیری لباس، پدربزرگ کلی سر به سرش میذاره و میخندن! مامان بزرگ هم هی میگفت :«آقا انقدر نخوندن منو یهو سوزن میره تو بدنت»
کلا ماجراهایی داشت این مراسم دوخت و دوز لباس...
مادربزرگ که رفت...
بابابزرگ مینشست و ساعت ها زل میزد به چرخ خیاطی ای که روی طاقچه خاک میخورد! دست بهش نمیزد! میگفت «انگار همین الانه که خانوم گذاشتتش روی طاقچه» ! فقط مینشست و نگاهش میکرد!
حتی خودم دیدم خیلی وقتا با چرخ خیاطی هم حرف زده! نمیدونم چیزی هم شنیده یا نه! اما سرش رو تکون داده و خندیده و کلمه ای شبیه «سوزن» به گوش من رسیده ...
شاید بعضی وقتا هم یه « والله و خیر الحافظین...» خونده و فوت کرده به جای خالی مادربزرگ....
صندلی ماشین رو کشید عقب و پاهاشو انداخت رو هم و گذاشتشون روی داشبورد و چشم دوخت به جاده، سرش رو برد عقب و شیشه رو تا ته کشید پایین. نگاهش که کردم فهمیدم چقد داره از بادی که می خوره توصورتش و میره لابه لای موهاش احساس رضایت داره . دیدم لباش داره آهنگی رو زمزمه میکنه که ضبط ماشین داره با صدای کر کننده ای پخشش میکنه . نمیشد صداشو بشنوم !
وقتی احساس کرد دارم نگاهش می کنم برگشت و بهم لبخند زد و دوباره صورتش رو برگردوند سمت آفتاب. گذاشتم توی همون حال خودش بمونه ... توی همون فکرای خودش که بازتاب خوشایند بودنش افتاده بود روی صورتش... احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده ، برای بالا و پایین پریدناش با کفشای سرخابیش، برای بستنی قیفی خوردن هاش وسط زمستون، برای چشم های براقش که مث چشمه زلال بود و تهش میشد خدا رو دید، برای کنار جدول راه رفتناش و از درخت بالا رفتناش ، برای اینکه غر بزنه بگه خسته ام از این آدما که همه چیز رو حاضر و آماده میخرن! بعد چشماش توت رسیده ی بالای شاخه رو هدف بگیره و بگه : دستت به اون هم میرسه؟
حس می کنم اون بچه ی من ، دخترک من! دخترکی که نشد درست مراقبش باشم! نشد براش دست اتفاق رو بگیرم که نیوفته...
دلم سخت براش تنگ شده بود! گفتم : من ازت خوب مراقبت نکردم! من به قدری که باید دوستت میداشتم، نداشتم! اما هیچ وقت ولت نکردم...
برگشت و نگاهم کرد . ته چشماش هیچی نبود... گفت: برام توت میخری؟
خیلی خسته بود ...
از خودش خیلی خسته بود...
همه چی تغییر کرده بود! مث توت های چیده نشده از بالای درخت و کتونی های سرخابی...
حال خوب نه به وجود میاد و نه از بین میره! فقط از حالتی به حالت دیگه ای تبدیل میشه! از حال خوبی به حال خوب دیگه ! یا از حال بد به حال خوب! و یا برعکس...
حال خوب رو نباید خیلی پیش خودتون نگه دارین! باید تا ماهیتش عوض نشده حال خوبتون رو به فرد دیگه ای منتقل کنین...
شما احتمالا من را دیده اید ! یک روز شاید بی آنکه هم را بشناسیم از کنار هم رد شده ایم! شاید من را با یک زرافه دیده اید که در یک پاکت بزرگجایش دادم و دست ها و پاهای درازش از پاکت بیرون مانده! راستش را بخواهید این زرافه روزی که دوچرخه سواری میکرده گردنش به رنگین کمان گیر کرده و تمام خال هایش ریخته!!!!
یاممکن است من را با یک بچه فیل قرمز رنگ دیده باشید! فیلقرمز روزگاری در تابلوی عکسبچه ای بوده و یک شب که در جنگل پشت سرش بازی میکرده راه رو گم کرده و یادش رفته به قاب برگرده!!!!
یا شاید هم من را با فرحناز در مترو دیدهباشید که دارد یک بند سر من غر میزند!!!!
شاید من را همراه یک درخت ... با یکعروسکشهر موش ها... غرق در لباس های رنگی رنگی...به شکل یک پیرزن و یا غیره، دیده باشید!!!
همه این ها چند سالی است که شغل من است! شغل من در یک روز در هفته! شغل من در بیمارستان مفید، مرکز طبی کودکان، بیمارستان بهرامی یا روستاهای اطراف تهران و ... .
چیزی که نه تنها خجالت نمیکشم از گفتنش ، بلکه کلی هم خوشحالم میکند! راستش را بخواهید قرار بود یک چالش راه بیندازم برایتان، مثل چالش هایی که خنده وانه برای آدم های معروف میگذارد که چیکار میکنی تا یکی خوشحال بشه؟! ما آدم های معروفی نیستیم اما می توانیم کارهای ساده ای کنیم برای حال بهتر آدم ها! میخواستم برایتان این چالش را بگذارم و از همه دعوت کنم تا در وبلاگ هایشان از دوستان خودشان دعوت کنند و بنویسند چه کاری می کنند برای خوشحالی آدم ها!!
منم را زیرش اضافه کنند تا ببینم ^_^
میخواستم بنویسم قاعدتا این حرکت مثل پیام های تلگرامی نخواهد بود که اگر آن را قطع کنی هزار درد و مرض شاید برایتان اتفاق بیوفتد و یا اگه برای ۱۰ نفر بفرستی امشب به یک باره خوشبخت خواهی شد! هیچ کدوم از این اتفاق ها نمیوفته! اما اگه ادامه دهنده زنجیرباشی دست کم میشه امیدوار بود که یه کم دنیا جای بهتریه برای زندگی! دست کم حالت بهتره ...حالمون بهتره ...
اما بیخیال دعوت شدم . فک کردم این کار از من خیلی بزرگتر خواهد بود! اما اگه میشه به نظرتون بیاین انجامش بدیم!
عرض کنم خدمتون که ایشون اول #ف_دار بودن😍 یعنى مى دونستیم تو اسمشون ممکنه ف داشته باشه . اما با این حال مدتی #ناز_دار صداشون مى کردیم!!!💜 اینطوری بود که اسمشون شد «فرحناز»
به قیافه معصومش توجه نکنین ها! یه چشم سفیده خیره سرى ه که ذله کرده همه رو ! تازه رفتن سر خود بى اجازه موهاشون رو قرمز کردن! اما چون نام برده خیلى مارموزه چنان قیافه اى به خودش گرفت که ما جرت نکردیم چیزى بهشون بگیم! .
.
اما چون به اصل خانواده که ' دختر باس موهاش بلند باشه' پایبنده خیلى تعصبات شدیدى رو بلند شدن موهاشون دارن" (خلاصه این چیزا تو خاندانشون این انتلکت بازى ها رو بر نمى داره)