امید
مرا هزار امید بود و هر هزار تو...
دنیای زنانه بدون درخواست مردانه چطور می تواند باشد؟ همچنان خبری از لب ها و گونه های پروتز شده، اندام های مصنوعی شده خواهد بود؟ این واقعیت است که ما در طول تاریخ تماما در حال عوض شدن با خواسته های مردانه بوده ایم و زنانگی را با همین درخواست ها تعریف کرده ایم و نقش کمتری در هویت مردانگی داشته ایم! اما این سال ها این زنانگی های درخواست شده از مرزهایش فراتر رفته و دارد به فدا کردن سلامت و راحتی و ... میرسد . کی کفش های کتونی و لب های معمولی و چشم هایی به رنگ خودمان جایشان را عوض کرده اند؟! کی خودمان را عوض کرده ایم و در ویترین گذاشته ایم؟
کی چوب حراج به تنمان ، فکرمان و عقیده هایمان زدیم؟ کی تبدیل به کالا شده ایم برای عرضه در ویترین های رنگارنگ؟
آدمی مگر چیزی جز یک عقل و یک قلب زیر یک پوسته است؟ کی اهمیت پوسته را از اهمیت عقل هایمان و قلب هایمان فراتر برده ایم ؟ کی تصمیم گرفته ایم فکرهایمان باد هوا باشد و دست مایه ی بازی دیگران؟
زنانگی فقط پاسخ به درخواست های مردانه نیست! عقل و هوش و دانش و قلب ملاک زنانگی است! ملاک انسان بودن است...
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟!
بر دربان تو آیم،ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان،چه تماشای تو دارم*
به خیلى چیزها اعتقادى ندارم مثلا یکیش همین امامزاده ها ! تعریفم هم از مقدس و نا مقدس عموما با دیگران متفاوت است!
اما همیشه فکر مى کنم دل که گرفت باید برود بشیند توى حیاط امامزاده صالح! انگار بى زمان است و بى مکان . نه هیچ کس از اشک هایش خجالت مى کشد نه کسى اشک هایت را عجیب مى بیند ! انگار همه چیز خالى است از هر چیزى! و انگار پر باشد ازهیچ و همه چیز!
دل که گرفت باید از بازار تجریش گذر کرد و پناه برد به آن حجم فیروزه ای روشن! غرق شد در بی زمان و بی مکان خودش و آدم ها! آدم هایی که با اعتقادشان پناه می آورند و من حسادت می کنم به اعتقاد شفاف آدم ها! دل اگر خیلی گرفته باشد ، اگر حاجت داشته باشد باید خدا را قسم داد به اعتقاد همین آدم ها! همین بنده ها ! و مخصوصا آن هایی که شیشه ای ترند و نور خدا عبور می کند از آن ها و می تابد به تو ! باید خدا را همین میان قسم داد !میان این نمک و لقمه های نون و خرما!
دل که گرفت باید رفت امامزاده صالح نشست و مردم را نگاه کرد!
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلهها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند
چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
من همیشه چادر رو دوست داشتم 😍 همیشه دلم میخواست چادر سرم کنم ... همیشه تو فکرش بودم... فکر چادرهای رنگی رنگی ، چادرهای گلدار و خال و خالی برای روزای خوشحال ، چادر های ترمه، چادر های سوزن دوزی، چادر های تک رنگ با حاشیه های کار شده ، چادرهای فیروزه ای و بنفش ناب برای روزای عاشقی،حتی چادر های خاکستری برای روزهای غمناکت که وقتی حوصله کسی رو نداری،کسی سمتت نیاد یا حتی چادر مشکی بکشی رو صورتت و های های گریه کنی.
یا اینکه چادر هایی که سقف سرتون بشن جای چتر توی روز های بارونی ❤
اما همیشه فک می کردم چادر یه حرمت خاصی داره یه عشق خاصی داره ، یه خانومی و آرامش کلی میخواد که من ندارمش . نمی تونی همینجوری سرت کنی و با جلف بازی به نماد اعتقاد یه سریا توهین کنی ، باید خوب و آروم و خانوم باشی...
از این حال خوووب ،فقط دوست داشتنش سهم منه ، سهم فیروزه ای وجود❤
عالم و آدم میدونن که من عین چی از آبله مرغون می ترسیدم ! میدونین که اگه اپیدمی بشه یه جا باید شانس زیادی بیاری که قسر در بری!
مدتی یه جا مشغول بودم که تعداد زیادی بچه رفت و آمد داشتن و یکیشون آبله که گرفت من تا یه ماه از شعاع چند کیلومتری اون محل هم رد نشدم(یعنی میخوام بگم که همچین آدم جون دوستِ زیبا پسندی ام) یه روز مجبور شدیم تا اونجا بریم و لیدی نون به قول داد که من توی ماشین می مونم و اون ده دقیقه ای میره و برمیگرده! از مدل زندگی من که یهو ممکن همه چیز بر عکس بشه! مجبور شدم پیاده بشم، یه بچه تقریبا گم شده بود و منم نمیشد کاری نکنم! ساعت ساعتی بود که من هیچ کدوم از بچه ها رو نباید میدیدم! وقتی مطمعن شدیم بچه گم نشده ، وقتی با خیال راحت داشتم میرفتم بشینم تو ماشین . دو تا از بچه ها رو دیدیم :|
موقع برگشت لیدی نون گفت نترس دوتاشون قبلا آبله گرفته بودن! سه ساعت بعد لیدی نون زنگ زد و گفت : انگور عزیزم! انگور جانم! قشنگم! (باید بدونین لحن ما فقط موقعی این شکلی میشه که یا یه چیز میخوایم یا اون یکی داره می میره) گفت: متاسفم آبله مرغون گرفتی رفت! یکیشون آبله گرفته همین امروز! بماند که چقدر وسط خیابون پای تلفن از الفاظ زشتی استفاده کردم و لیدی نون غش غش می خندید! حس میکردم تباه شدم و از دست رفتم! :)) تا یه ماهی هر روز درجه تب میذاشتم!
یه سالی میگذره از اون جریان! و امروز من آبله مرغون گرفتم!!!!
و رفلکس همه اینه: شوخی می کنی؟ :))))))))))))
+ههههههه :)) گرفتی بالاخره
+..... :)))
من الان یه انگور زشت دونی دونی و تباه شده ام! :( ببخشید همین که پست بذارم خیلیه . شاید نتونم زیذد سر بزنم به پیجاتون.
از کی این مشکل را دارید؟... بدن درد هم دارید؟... احساس سرگیجه و تهوع میکنید؟...عطسه و آبریزش بینی چطور؟... در این قسمت از بدن هم درد دارید؟... از ۱ تا ۱۰ چه شماره ای به دردتان میدهید؟...
این ها سوالاتی هست که همه ی ما در مطب دکتر با آن ها مواجه شده ایم!
احساس خستگی می کنید؟...غذا چه خورده اید؟...کم خوابی ندارید؟...چه داروهایی مصرف می کنید؟...استرس دارید؟...الان با فشار دست من درد کمتر میشود یا بیشتر؟
زیاد از این سوال ها شنیده ایم! خیلی زیاد! در سال شاید چندین بار! خیلی از وقت ها هم خودمان این سوال ها را از خودمان پرسیده ایم! همیشه مدتی را برای طول درمان به ما گفته اند! سه روز...؟ یک هفته؟... ده روز؟...یک ماه؟...
اما سوال مهم تری را پزشک هیچ وقت نمیپرسد!
غم خوار داری؟... کسی را داری که برایش ناز کنی؟...کسی هست ناله هایت را گوش کند؟...کسی شب ها تا صبح بالای سرت مینشیند تا دستمال خنک بر روی پیشانی ات بگذارد؟...کسی می گوید دردت به جانم؟...کسی هست که وقت زیادی را بگذارد تا بهترین سوپ دنیا را برایت درست کند؟...
پزشک هیچ وقت این سوال ها را نمی پرسد! نمی پرسد که غم خوار داری یا نه! تنهایی یا نه! اما این چیز ها عجیب در طول دوران نقاهت تاثیر دارد! از هر دارویی می تواند و موثر تر باشد و نبودشان از هر بیماری ای بدتر!
به طرز شگفت آوری که می تواند نبودشان طول درمان را از سه روز به یک هفته! از یک هفته به ده روز! و از ده روز به ماه! و از ماه به هیچ وقت بکشاند!!!
غم خوار داری...؟
تو میدانی چقدر دختر زیبا در این شهر هست؟
با قد ها بلند و کمر های باریک و چال روی گونه ها و لبخند هایی فوق العاده؟؟؟
تو میدانی من فکر میکنم تمام آن ها انگار از آغوش تو جدا شده اند؟
وقتی بیدار میشوم فقط به همین فکر می کنم، تا انتهای شب که به خواب بروم! اما باور کن، باور کن که به خدا خسته ام از این فکر های مریض خودم...
به اینکه انگار تمام دخترکان شهرِ من، تو را در قلب هایشان دارند! با یاد تو میخوابند! هر روز را با تو سپری می کنند...
و وای! همه ی همه بوی عطر تو را میدهند که پیراهنت در آغوششان جا گذاشته!
اما میدانم در همین لحظه ای که من تو را خوشحال و غرق در خیال دیگری ها تصور می کنم ... حتما تو فقط پشت میزِ کارت نشسته ای و سخت مشغول خواندن خبر ها و نوشتن مقاله ات هستی... عصبی میشوی و دست میکشی لای موهایت ، نا خودآگاه دست هایت را می کشی روی چانه و لب هایت، عینکت را بر میداری محکمِ محکم چشمانت را میمالی! من نیستم که بگویم «انقد محکم نمال چشماتو! صاف بشین! آب بخور!» نیستم که بگویم اما تو یادت نرود! چشمانت را انقدر نمالی...صاف بنشینی وگرنه کمردرد میگیری...قدر کافی آب بخوری... جلوی باد مستقیم کولر نشینی و ...! اگر شد صندلی ات را هم جابه جا کن ، حتما آفتاب داغ بدجوری از پشت پنجره پس کله ات را هدف گرفته!
نیستم بگویم ، فقط نشسته ام و تو را با تمام بهترین های دنیا خیال می کنم! من بهترین های دنیا را برایت نمیخواستم! فقط خودم را برایت میخواستم! اما آنقدر آدم های زیبا داریم که اصلا فکر نمی کنم که از خیالت گذر کنم و خودم را به یادت بیندازم! به یاد خنده هایم! به یاد نیم چالِ غرق در لپ هایم! به یادِ...
هنوز من را خیال میکنی؟
روزگاری بود که اگر بابام زنگ میزد و میپرسید کجایی؟ و من میگفتم : دروازه غارم! هرندی ام! دره ی فرحزادم! پاسگاه نعمت آبادم! کوره پز خونه ام! پامنارم! خاک سفیدم! و ... . براش از خیلی جاهای دیگه معمولی تر بود!!!
این یه مدت انقدر تفاوت کردم که دلم برای خود اون موقع ام تنگ میشه! هدف های زندگی و سمت و سوشون فرق کرده متاسفانه و انگار دچار شدم به روزمرگی! دلم تنگ شده که آخر شب تو مولوی سمت میدون اعدام بدو ام تا به آخرین مترو برسم! بعدش هم سوار اتوبوس های درب و داغون آخر شبی بشم که اکثرا آقایون پرش کردن و راننده داد بزنه یهجا همین جلو بدین که آبجی بشینه!
الان درگیر اینم که پروژه بدم ، برم سر کار یا برم یه لیسانس دیگه بگیرم! برم عکاسی! برم خیاطی یادبگیرم و ... . با اینکه الان دنیام رو خیلی شخصی کردم اما یادم نرفته!
یعنی هیچ وقت یادم نمیره که چیا دیدم! بادم نمیره که فسقل شیرخواره رو روی دستامون بردیم بیمارستان تا اور دوز نکنه ،بمیره! یادم نمیره هیچ بیمارستانی قبولش نمی کرد! یادم نمیره تا نصف شب دنبال اون بچه ای میگشتیم که ۵ سالگی فرار کرده بود از خونه! یادم نمیره که وسط یه اتاق یه متر در یه متر نشسته بودم و داشتم هفته های بارداری مادری رو حساب می کردم که نمی دونست چند ماهشه!...
من خیلی چیزا دیدم! چیزایی که هیچ وقت یادم نمیره! شاید این همه سیاهی و ناتوانیم رو توشون دیدم که برگشتم و خودم درگیر روزمرگی هام شدم!
اما من دیگه آدم قبلی نمیشم! چون یادم نمیره! حتی اگه برگردم به زندگی شخصی خودم! چیزی توی من عوض شده که بدونم دنیا اصلا شکل اطرافم نیس!همه باید یه روز اینطوری عوض بشن و یادشون نره که چیا دیدن و چه کارها کردن و چه کارها نشده بکنن!