من تمام شهر را عاشقی می کنم...
زیاد تر عطر بزن!
طوریکه بویت از تمام دیوار ها و کوچه ها و خیابان ها عبور کند و به قلب من بنشیند . طوریکه من هر لحظه انتظار آغوشت را داشته باشم و خیال کنم باید کوچک شوم در چهار تیکه استخوان های بدنت! طوریکه در خیال هم که شده عاشقی کنم میان بازوانت و لغزش دست روی موهایت! امروز را طوری عطر بزن که حتی از کیلومترها دورتر من بوی آغوش تو را بگیرم! و تمام مردم شهر من را از بوی تو بشناسند... مثل همان موقع ها که مردم تماما از بوی توی نشسته بر من و سرخی گونه ی بالاتر از نیم چال سمت چپم، میفهمیدند که من به تازگی از آغوشت رها شدم...
این بار تن من را تنت کن! من تمام تو میشوم و تو حل میشوی در من... مثل قند برای چای...
خوب که پوشیدی مرا، ما یکی میشویم ... دیگر نه بوهایمان جدا میشود و نه آغوش هایمان... جاودانه میشود این خاطرات مشترک در ما...
با هم بیدار میشویم ، سر کار میرویم، از دربند تا راه آهن، از فرحزاد تا انقلاب، از کشاورز تا پامنار، از کهریزک تا چیتگر، از برج میلاد تا میدان آزادی، از هفت تیر تا شهرک... از شمال به جنوب و شرق یه غرب، نقشه ی با هم بودنمان خط میخورد و تمام راه ها به هم میرسند...مچاله میشوند این فاصله های مریض...
با هم تمام شهر را میرقصیم... تمام شهر را میخندیم...
تو فقط مرا بپوش، من تمام شهر را عاشقی می کنم... .
*عکس از اینترنت