بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

من تمام شهر را عاشقی می کنم...

زیاد تر عطر بزن!

طوریکه بویت از تمام دیوار ها و کوچه ها و خیابان ها عبور کند و به قلب من بنشیند . طوریکه من هر لحظه انتظار آغوشت را داشته باشم و خیال کنم باید کوچک شوم در چهار تیکه استخوان های بدنت! طوریکه در خیال هم که شده عاشقی کنم میان بازوانت و لغزش دست روی موهایت! امروز را طوری عطر بزن که حتی از کیلومترها دورتر من بوی آغوش تو را بگیرم! و تمام مردم شهر من را از بوی تو بشناسند... مثل همان موقع ها که مردم تماما از بوی توی نشسته بر من و سرخی گونه ی بالاتر از نیم چال سمت چپم، میفهمیدند که من به تازگی از آغوشت رها شدم...

این بار تن من را تنت کن! من تمام تو میشوم و تو حل میشوی در من... مثل قند برای چای...

خوب که پوشیدی مرا، ما یکی میشویم ... دیگر نه بوهایمان جدا میشود و نه آغوش هایمان... جاودانه میشود این خاطرات مشترک در ما...

با هم بیدار میشویم ، سر کار میرویم، از دربند تا راه آهن، از فرحزاد تا انقلاب، از کشاورز تا پامنار، از کهریزک تا چیتگر، از برج میلاد تا میدان آزادی، از هفت تیر تا شهرک... از شمال به جنوب و شرق یه غرب، نقشه ی با هم بودنمان خط میخورد و تمام راه ها به هم میرسند...مچاله میشوند این فاصله های مریض...

با هم تمام شهر را میرقصیم... تمام شهر را میخندیم...

تو فقط مرا بپوش، من تمام شهر را عاشقی می کنم... .


*عکس از اینترنت

نویسنده : انگور ۱۸ نظر ۶ لایک:) |

معنا و تنهایی



دنبال معنای هر چیز‌ گشتن، سخت ترین بخش زندگی آدمیست. دنبال معنای زندگی، عشق، مرگ و ... . 

تعریف کردن هر چیز در غالب معنا، می تواند حاوی درد و رنج بزرگ و یا حتی شادی خالص تر و ویژه شود. اما در دو حالت آن، بیشترین چیزی که نصیب آدمی میکند، تنهاییست...


*عکس از اینترنت



نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۷ لایک:) |

خواب

از خواب چو برخیزم اول تو به یاد آیی

*مولانا

نویسنده : انگور ۱۰ لایک:) |

حصار و تنهایی


بعضی از آدم ها از آن دسته اند که نمی توان آن ها را محدود کرد! نمی توان به آن ها گفت دوست داشتنت را ، دل تنگی ات را، ... پنهان کن. نمی توانند! ذره ذره تمام میشود جان مایه ی وجودیشان! کلافه میشوند! دیوانه میشوند! تمام میشوند! از تمام نگفتن های دوستت دارم ها و دلم تنگ شده ها تمام میشوند!                    

آدم ها برای قفس، برای حوض، برای چهار دیواری ساخته نشده اند! آدمی را رهاییت لازم است!

این آدم ها برای رها نبودن ساخته نشده اند. حرف های نزده، آدم را محصور می کند . محصور و دلتنگ... محصور و دلتنگ و تنها...

نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۴ لایک:) |

خبرنگار...

خبرنگار بودن چیز شدیدا جذابیست . مثلا اینکه فکر کن صبح زود که جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستی همه زل بزنند به تیتری از تو که بزرگ روی صفحه اول خودنمایی می کند . یا اینکه وقتی از جلوی روزنامه فروشی عبور می کنی ناخودآگاه در همان زمان کسی قصد کرده که ماهنامه ای که در آن مینویسی را بخرد . مطمعنا میخواهی فریاد بزنی که ببین، این منم... منم...

این ها چیزهاییست که حتما وقتی به خبرنگاری فکر می کنی لبخنذ رضایتمندانه ای روی صورتت تیتر میشود... اما قضیه کاملا متفاوت است ... چه خبرنگار باشی و چه با خبرنگار ها زندگی کنی...

پول و دستمزد کم ناچارت می کند دو جا کار کنی... که اگر خدا دوستت داشته باشد یا حتی مهمتر پارتی خوبی داشته باشی کارت بهتر راه می افتد و در جای بهتری می نویسی... صبح ها باید به شیفت اول کاری ات برسی، مثلا ماهنامه یا هفته نامه ... واقعا چه کسی میخواهد یک مشت خبرهای بد و با مخلوط قابل توجهی اراجیف، اول صبح دوره اش کنند. هرچه بیشتر میخوانی ،عمق فاجعه بیشتر میشود. قلم بر میداری که بنویسی که برایت یک درخواست سفارشی نویسی می آید...مورد هجوم رسانه ها و مردم انتقاد نابلد می اقتی و سنگ زیرین آسیاب میشوی و چه دیوار کوتاه از تو بهتر.. تلفنت زنگ میخورد و دوست همکارت میخواهد در ویژه نامه ای یاریش کنی... پول ماه پیش و پیشترت را هنوز نداده و تمام زندگی ات لنگ بدقولی نشریه ها مانده...آخر ماه است و برایت شماره های فروش نرفته را پس میفرستند . هفته ی گذشته تماما درگیر صفحه بندی بود و هفته ی قبلترش درگیر رساندن کار ها به صفحه بندی و امروز اصلاحیه های مجله آمده . باز هم ایراد بنی اسرائیلی گرفته اند... صفحه بند بدقولی دارد... خلاقیت ندارد ... این شکلی تو سه هفته ی تمام را عصبی و بدخلق بودی و خودت و اطرافیانت را کلافه کرده ای...

عصر هم که شود باید بروی روزنامه و برای نصف ستونت تا شب کار کنی تا به صبح فردایت برسد... شب خسته و نیمه جان خانه می آیی... حوصله ی خودت را هم نداری... ذهنت پر از مطلب ها و حقوق ندادن ها و اصلاحیه ها و مرجوعی ها و صفحه بندی ها شده...

فردا مصاحبه هم داری و باید باز هم قرار را هماهنگ کنی... در این بی وقتی... دیر می آید...زود میرود...عکاست بد قولی می کند و باز هم از روز قبل بدتر میگذرانی...

با همه ی این ها تو عاشق نوشتن و نوشتن و نوشتن هستی... بی نوشتن، درگیر انفعال میشوی، جوهر برایت مثل خون در رگ ها و قلم مانند هوا برای نفس کشیدن است...

روزت مبارک خبرنگار من...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |

تو مخی

همیشه برای انجام دادن کاری واسه من اینطور بوده که" بره تو مخم"!!!

یعنی من کلا زندگیم رو با "تو مخی هام" گذروندم! به خوب و بدش کار ندارم! بخشیش خوبه و بخشیش بد! اما اصل، تو مخی بوده!

مثلا تو مخم رفت که فلان مهندسی رو بخونم و دبیرستان رشته ریاضی رو انتخاب کردم! تو مخم رفت و سعی کردم فوتبال بازی کنم! بعد از مصدومیت تو مخی ورزشیم خودش رو به شکل آنالیز و ورزشی نویسی کشوند! یه بار تو مخی هنری و هیجان منو برد سمت گرافیتی کشیدن و جز بهترین و متفاوت ترین لحظه هام شد! بعد خودش رو به شکل تیاتر درآورد... بعد شکل عروسک سازی و عروسک گردانی... شکل خیاطی و ... .              


چند روز پیش فک میکردم واقعا من تو مخی های زیادی داشتم و دارم و خواهم داشت... اما تو مخی این هم   همیشه همراهم بوده که چرا اونقدری ادامه پیدا نمی کنن که برای همیشه داشته باشمشون و همیشه جواب میگیرم که دنیا پر از تو مخی های جذابی به اسم تجربه اس که زندگی کوتاه ما برای بخش عظیمیش کفاف نمیده...

اما وای که چقدر حس های جذاب و نابی رو بهمون اضافه می کنه این تو مخی های دنبال شده...

هوای تو مخی هاتون رو داشته باشید...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۲ لایک:) |

تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو؟


به مطلب های آن وبلاگ منهدم شده نگاه میکردم، که نوشته ی سال گذشته و همین حوالی ام، بدجور توجهم را جلب کرد. نوشته بودم:


ماه گذشته را انگار درون یک خمره ى پر از شهد انگور زندگى کرده ام . همانقدر گرم , شفاف , ناب و مستى آور... روزهایى که در گرماى تن تابستانى شیرینش غوطه ورم سعى مى کنم کمتر به ترس کم شدن و یا تمام شدنش فکر کنم ... در عوض تا مى توانم ریه هایم را از آن جان مایه ى وجود پر مى کنم و نگه میدارم براى روزهاى نیامده. آن روزهایى که اگر سخت شد جان مایه اى باشد براى گذراندن تمام سختى ها ... تمام وجودم را از آن پر مى کنم تا وقتى مى گویم " اشکال نداره میگذره فقط یخورده صبر و تحمل میخواد " ایمان داشته باشم به تمام گذشتن ها و خوب گذشتن ها ... فقط باید پناهى یافت براى شادى ها و غم ها ... در بهترین و بدترین روزها ... فقط باید به این شهد ناب اجازه ى عبور داد ... تا که آرام آرام بلغزد میان چرخ دنده هاى سفت شده ى زندگى و پیچ و تاب بخورد میان پینه هاى سخت شده ى فکر ... باید اجازه داد آرام آرام بر قلب نفوذ کند و بنشیند بر آن و آرام جان گردد و به جاى طول و عرض , سطح و عمق وجود را طى کند ! سطح و عمقى را که من خوب مى فهمم , هم مقدار و هم معیارش را ...


اامروز، اتفاق افتاده است و همه چیز تمام شده...کم کم آن جان مایه ی ذخیره شده تمام میشود... صبر و تحمل تمام شد و امروز شبیه یک سر درد و منگیِ بعد از مستی است. گیج، مبهم، سر درگم...

و دلتنگ برای شهد ناب وجودت...


نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۳ لایک:) |

امروزتون با طعم چای لیمو و عسل


قرار بود صبحتون با طعم چای لیمو و عسل باشه اما از اونجا که صبح جمعه های من برخلاف بقیه به جا استراحت و آرامش، تو بیمارستان کودکان میگذره و من هی یادم میره قبل رفتن بیمارستان، پست بذارم... عصر جمعه تون خوب و خوش طعم باشه...

امروز رو دعا کنیم برای بچه های توی بیمارستان 

بشنوید پریا با صدای انگور^_^



نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۵ لایک:) |

از زنانگی ها...

یک روز گفت: انگار فکر می کنی تمام دنیا حول تو میگرده!                                               

جواب نداده ام را باید گذاشت کنار آن چیزهایی که از نگفتنشان پشیمانم!

میدانی؟ اگر حتی تمام دنیا هم حول هر زنی بگردد ، زن با تمام دنیا حول مردش خواهد گشت؟ و این قانون جاذبه ی تمام زنان عالم است! زن با تمام ذرات دوست داشتنش!

و دنیا کلمه ی حقیری در برابر آن است! دنیایی که با یک *بله* به جای *جانم*، یک دست پس زدن و نگاه برگرفتن یا یک لبخند سمت دیگران، یک.... ، تمام میشود!             

نویسنده : انگور ۹ نظر ۸ لایک:) |

بشنوید...Parler A Mon Pere

پدرها اولین آدم هایی ان که تو هر مشکل همراهت میشن و هیج وقت تنهات نمیذارن...

 

دیروز تولد پدر انگور بود ^_^

بشنوید آهنگ " میخواهم با پدرم حرف بزنم" از سلن دیون...

 

 


دریافت

نویسنده : انگور ۱۵ نظر ۲ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان