بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

مادر بزرگ

/


مادربزرگ رو خیلی دوست داشتم ! لبخندش رو ، آرامشش رو ، صبر و حوصله ی زیادش رو ! و بیشتر از همه اونجوری که پدربزرگ رو دوست داشت رو ...  

یادمه هیچ وقت نشد اسم پدر بزرگ رو بی اونکه یه پیشوند آقا بهش اضافه کنه، صدا کنه!

شنیدین میگن طرف یه آقا میگه، صد تا آقا از دهنش میریزه؟؟؟ این جز حرف های خاله خانباجی ها نیس! من این رو به چشمام دیدم! من این رو تو چشم های مادربزرگ دیدم! وقتی که صدا می کرد آقا...

وقتی پدربزرگ رو صدا میکرد تمام چشماش برق میزد! یه جوری برق میزد که انگار با افتادن برق چشم هاش روی پدربزرگ، پدربزرگ سال ها جوون تر به نظر میرسید!

مادربزرگ همیشه عادت داشت خودش لباس های بابا بزرگ رو بدوزه! نه اینکه وسعشون به خریدن بهترین لباس ها نمیرسید! میرسید! خوبم میرسید!

اما همیشه میگفت: «اصلا معلوم نیس این خیاط ها موقع دوختن لباسا دلشون پاکه یا نه! قبل بریدن پارچه ٰقل هوالله احد... میخونن یا نه! وقتی اونا میدوزن هیچ خیالم راحت نیس! اینجوری که خودم بدوزمش، قبلش وضو بگیرم و بهش آیت الکرسی بخونم،دلم راحته»

اما من غیر اینا به چیز دیگه هم فک میکنم! به اون روزی که یواشکی دیدم مادربزرگ لباس نیمه کاره رو بغل کرده و داره ریز ریز میخنده! انگار داشت مث سال های جوونیش دلش آب میشد!

یه روزم دیدم موقع اندازه گیری لباس، پدربزرگ کلی سر به سرش میذاره و میخندن! مامان بزرگ هم هی میگفت :«آقا انقدر نخوندن منو یهو سوزن میره تو بدنت»

کلا ماجراهایی داشت این مراسم دوخت و دوز لباس...

مادربزرگ که رفت...

بابابزرگ مینشست و ساعت ها زل میزد به چرخ خیاطی ای که روی طاقچه خاک میخورد! دست بهش نمیزد! میگفت «انگار همین الانه که خانوم گذاشتتش روی طاقچه» ! فقط مینشست و نگاهش میکرد! 

حتی خودم دیدم خیلی وقتا با چرخ خیاطی هم حرف زده! نمیدونم چیزی هم شنیده یا نه! اما سرش رو تکون داده و خندیده و کلمه ای شبیه «سوزن» به گوش من رسیده ...

شاید بعضی وقتا هم یه « والله و خیر الحافظین...» خونده و فوت کرده به جای خالی مادربزرگ....  


نویسنده : انگور ۳ لایک:)
bahar ...
۲۷ ارديبهشت ۱۱:۵۴
):به سلامتی مادربزرگا
پاسخ :
آره . من که مادربزرگ ندارم اما همه تون مامان بزرگاتون سلامت و با عزت باشن
b lue
۲۷ ارديبهشت ۱۲:۲۷
چه عاشقانه پر احساسی ♥
خدا رحمتشون کنه مادربزرگ رو و نگه داره پدربزرگ رو که وجودشون تمامن خیر و برکته 

پاسخ :
پیرزن ها و پیرمرد ها بعضی هاشون ناب ترین عاشقانه های تاریخ ان
مه‍ شید
۲۷ ارديبهشت ۱۴:۴۳
منم ننه بزرگ ندارم :)
اون وقتیم که داشتم شبیه هسچکدوم از مادربزرگا نبود
پاسخ :
اینم مامان بزرگ من نبووود . هیچکس شکل بقیه نیس
چپ دست
۲۷ ارديبهشت ۱۴:۵۰
عشق هم اورجینالش خوبه:-) 
پاسخ :
اره واقع 
دل آدم میره واسه این عشق های اورجینال ^_^
ree raa
۲۷ ارديبهشت ۱۸:۲۱
اول از همه بگم وقتی مبینم پست گذاشتی چقدر زوق میکنم ^ـ^ حالا برم بخونمش :))


گل جان... بگم گریه کردم باورت میشه؟ پدر بزرگ هم که  به مادر بزرگ میگفت خانم! چقدر من با این نوشته ها عشق پشت کلمات رو حس کردم... چقدر انگار خندیدن ها رو دیدم... چقدر این پست عاشقانه بود! یه عاشقانه ی قوی و ناب...

+ مادربزرگ دارم اما قصه اش فرق میکنه. اما چقدر دلم برای پدر بزرگم تنگه. یکی از عشق های زندگیه... 
خدا همه ی پدربزرگ مادربزرگا رو رحمت کنه و سایه ی اونایی که هستن رو رو سر نوه ها و بچه هاشون نگه داره... :)
پاسخ :
خدا بیامرزتشون 
جدا گریه کردی؟؟؟؟ هی وای من!!!!!!!!!!
حالا باز سری مادربزرگ مینویسم . مرسی که انقدر خوووب حس هاشو گرفتی . من انقدر سعی کردم به تک تک کلماتش فک کنم!! اما اصلا فک نمی کردم کسی بگیرتش!

شگفت زده یمان کردی❤
ژنیک :) :)
۲۸ ارديبهشت ۱۴:۲۳
چقد خوب نوشته بودى انگور جاان..
اشکمو در اوردى اصن :(
خدا رحمت کنه مادر بزرگتو... دلم خواست برم یه چرخ خیاطى بگیرم، خودم شروع کنم به دوختن لباسام اصن
پاسخ :
ممنونم . خدا رفتگان شما هم بیامرزه.
ای بابا 
وای من خودم خیلی دلم میخواد خیاطی یادبگیرم! اما خیلی دوزندگیم وحشتناکه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان