در آرامش باشید آقای کوهن... حقیقتا من شما را بیشتر از 5 یا 6 تا از آهنگ هایتان نمیشناختم. آن آهنگ ها و صدای فوق العاده یتان... که اگر از دوست داشتنی ترین آهنگ های من میپرسیدند حتما یکی شما بودید و رقصیدنتان تا انتهای عشق...
من عاشق رقصیدن در خیابان بودم... بودم و هستم. شبیه والس در خیابان های ساکت و بی عبور ، روی سنگفرش و آسفالت های داغ و یا باران خورده... والس لابه لای خط های موزاییک ها... او رقصیدن در خیابان را دوست نداشت... اما من در خیالم تمام خیابان ها را با او رقصیده ام ... رقصیده ام تا انتهای عشق...
ممنونم به خاطر این همه خاطره و این همه خیال... ممنونم آقای کوهن
قرار بود صبحتون با طعم چای لیمو و عسل باشه اما از اونجا که صبح جمعه های من برخلاف بقیه به جا استراحت و آرامش، تو بیمارستان کودکان میگذره و من هی یادم میره قبل رفتن بیمارستان، پست بذارم... عصر جمعه تون خوب و خوش طعم باشه...
بغض چسبیده بود ته گلویم. ته ته گلو... انگار که مستقیم گلو چسبیده باشد به قلب، بغض چسبیده بود در انتهای گلو و چسبیده بود قلب . مثل نان خشکی که گیر کند و گوشه هایش تماما گلو را خراشیده باشد .
کفشهایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب؟ آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ مادرم در خواب است و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلهها ست صبح خواهد شد و به این کاسهی آب آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره میبینم حوری -دختر بالغ همسایه- پای کمیابترین نارون روی زمین فقه میخواند چیزهایی هم هست؛ لحظه هایی پر اوج مثلا شاعرهای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت * و شبی از شبها مردی از من پرسید تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ باید امشب بروم! باید امشب چمدانی را که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند یک نفر باز صدا زد: سهراب! کفشهایم کو؟