بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

بشنوید از...


در آرامش باشید آقای کوهن... حقیقتا من شما را بیشتر از 5 یا 6 تا از آهنگ هایتان نمیشناختم. آن آهنگ ها و صدای فوق العاده یتان... که اگر از دوست داشتنی ترین آهنگ های من میپرسیدند حتما یکی شما بودید و رقصیدنتان تا انتهای عشق...

من عاشق رقصیدن در خیابان بودم... بودم و هستم. شبیه والس در خیابان های ساکت و بی عبور ، روی سنگفرش و آسفالت های داغ و یا باران خورده... والس لابه لای خط های موزاییک ها... او رقصیدن در خیابان را دوست نداشت... اما من در خیالم تمام خیابان ها را با او رقصیده ام ... رقصیده ام تا انتهای عشق...

ممنونم به خاطر این همه خاطره و این همه خیال... ممنونم آقای کوهن

Dance me to the end of love


نویسنده : انگور ۳ نظر ۱ لایک:) |

به تو نامه مینویسم...

وقتی تو رفتی و من رفتم... وقتی شروع کردیم به دور شدن، غمگین بودم، دیوانه وار غمگین بودم...

اما مهمتر از آن، باید خودی را پیدا میکردم که جایی جایش گذاشته بودم! باید منی پیدا میشد که دوستش داشته باشم! باید من خودم را دوباره پیدا میکردم و در آغوش میگرفتم...

امروز کمتر غمگین و دیوانه وار محزونم، اما خودم را همراه خودم دارم و عجیب تر آنکه فکر می کنم، من هرقدر که از تو در جست و جوی من دورتر شدم، تو بزرگتر شدی... به جای آنکه دور و کوچک و نقطه مانند شوی، بزرگ تر شدی...


امروز منی را همراه خودم دارم که دوستش میدارم اما مهمتر از آن، تو کجایی که من را دوست بداری؟

نویسنده : انگور ۴ نظر ۳ لایک:) |

شقایق ها


میشود دماوندت باشم و تو بر دامن من دشت شوی...

تا جای گل بوسه هایم بر روی شانه ات شقایق بروید

 که تا شقایق هست زندگی باید کرد....




*عکس از نت
نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۵ لایک:) |

فلسفه ی هر پاییز



پاییز باید عشق بشه، شال بشه، بپیچه دور گردن! فلسفه ی پاییز همینه...




+ امسال شال چه رنگی برام میبافی؟

- یادته شال سرمه ایه رو گمش کردی؟ اونو پیداش کن!

+ حرفایی میزنیا! چجوری پیداش کنم؟

- از بوش... برو اون شال طوسیه رو بو کن! دماغت بوی عطر و صابون و سیگارت رو که کنار زد، ته تهش بوی من رو میده! من هر چی برات بافتم رو حداقل 24 ساعت پوشیدمش، اینجوری بوی من هیچ وقت از تار و پود اونا بیرون نمیره... تو خودت راضی میشی یکی دیگه توی این شهر بوی من رو بده؟

+هیچ کس دیگه بوی تو رو نمیده... خودتم دیگه بوی خودت رو نمیدی

-آره . من خیلی وقته بوی تو رو گرفتم

نویسنده : انگور ۸ نظر ۲ لایک:) |

...

تا دقایق کمی از امروز مانده ، دعایم کن...

نویسنده : انگور ۶ لایک:) |

دل تنگی در وقت اضافه

به تو فکر میکردم که ساعت 12 شد!

عقربه چرخید و به عقب برگشت!

امشب یک ساعت بیشتر دلتنگت بودم...

نویسنده : انگور ۱۱ لایک:) |

من تمام شهر را عاشقی می کنم...

زیاد تر عطر بزن!

طوریکه بویت از تمام دیوار ها و کوچه ها و خیابان ها عبور کند و به قلب من بنشیند . طوریکه من هر لحظه انتظار آغوشت را داشته باشم و خیال کنم باید کوچک شوم در چهار تیکه استخوان های بدنت! طوریکه در خیال هم که شده عاشقی کنم میان بازوانت و لغزش دست روی موهایت! امروز را طوری عطر بزن که حتی از کیلومترها دورتر من بوی آغوش تو را بگیرم! و تمام مردم شهر من را از بوی تو بشناسند... مثل همان موقع ها که مردم تماما از بوی توی نشسته بر من و سرخی گونه ی بالاتر از نیم چال سمت چپم، میفهمیدند که من به تازگی از آغوشت رها شدم...

این بار تن من را تنت کن! من تمام تو میشوم و تو حل میشوی در من... مثل قند برای چای...

خوب که پوشیدی مرا، ما یکی میشویم ... دیگر نه بوهایمان جدا میشود و نه آغوش هایمان... جاودانه میشود این خاطرات مشترک در ما...

با هم بیدار میشویم ، سر کار میرویم، از دربند تا راه آهن، از فرحزاد تا انقلاب، از کشاورز تا پامنار، از کهریزک تا چیتگر، از برج میلاد تا میدان آزادی، از هفت تیر تا شهرک... از شمال به جنوب و شرق یه غرب، نقشه ی با هم بودنمان خط میخورد و تمام راه ها به هم میرسند...مچاله میشوند این فاصله های مریض...

با هم تمام شهر را میرقصیم... تمام شهر را میخندیم...

تو فقط مرا بپوش، من تمام شهر را عاشقی می کنم... .


*عکس از اینترنت

نویسنده : انگور ۱۸ نظر ۶ لایک:) |

خبرنگار...

خبرنگار بودن چیز شدیدا جذابیست . مثلا اینکه فکر کن صبح زود که جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستی همه زل بزنند به تیتری از تو که بزرگ روی صفحه اول خودنمایی می کند . یا اینکه وقتی از جلوی روزنامه فروشی عبور می کنی ناخودآگاه در همان زمان کسی قصد کرده که ماهنامه ای که در آن مینویسی را بخرد . مطمعنا میخواهی فریاد بزنی که ببین، این منم... منم...

این ها چیزهاییست که حتما وقتی به خبرنگاری فکر می کنی لبخنذ رضایتمندانه ای روی صورتت تیتر میشود... اما قضیه کاملا متفاوت است ... چه خبرنگار باشی و چه با خبرنگار ها زندگی کنی...

پول و دستمزد کم ناچارت می کند دو جا کار کنی... که اگر خدا دوستت داشته باشد یا حتی مهمتر پارتی خوبی داشته باشی کارت بهتر راه می افتد و در جای بهتری می نویسی... صبح ها باید به شیفت اول کاری ات برسی، مثلا ماهنامه یا هفته نامه ... واقعا چه کسی میخواهد یک مشت خبرهای بد و با مخلوط قابل توجهی اراجیف، اول صبح دوره اش کنند. هرچه بیشتر میخوانی ،عمق فاجعه بیشتر میشود. قلم بر میداری که بنویسی که برایت یک درخواست سفارشی نویسی می آید...مورد هجوم رسانه ها و مردم انتقاد نابلد می اقتی و سنگ زیرین آسیاب میشوی و چه دیوار کوتاه از تو بهتر.. تلفنت زنگ میخورد و دوست همکارت میخواهد در ویژه نامه ای یاریش کنی... پول ماه پیش و پیشترت را هنوز نداده و تمام زندگی ات لنگ بدقولی نشریه ها مانده...آخر ماه است و برایت شماره های فروش نرفته را پس میفرستند . هفته ی گذشته تماما درگیر صفحه بندی بود و هفته ی قبلترش درگیر رساندن کار ها به صفحه بندی و امروز اصلاحیه های مجله آمده . باز هم ایراد بنی اسرائیلی گرفته اند... صفحه بند بدقولی دارد... خلاقیت ندارد ... این شکلی تو سه هفته ی تمام را عصبی و بدخلق بودی و خودت و اطرافیانت را کلافه کرده ای...

عصر هم که شود باید بروی روزنامه و برای نصف ستونت تا شب کار کنی تا به صبح فردایت برسد... شب خسته و نیمه جان خانه می آیی... حوصله ی خودت را هم نداری... ذهنت پر از مطلب ها و حقوق ندادن ها و اصلاحیه ها و مرجوعی ها و صفحه بندی ها شده...

فردا مصاحبه هم داری و باید باز هم قرار را هماهنگ کنی... در این بی وقتی... دیر می آید...زود میرود...عکاست بد قولی می کند و باز هم از روز قبل بدتر میگذرانی...

با همه ی این ها تو عاشق نوشتن و نوشتن و نوشتن هستی... بی نوشتن، درگیر انفعال میشوی، جوهر برایت مثل خون در رگ ها و قلم مانند هوا برای نفس کشیدن است...

روزت مبارک خبرنگار من...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |

تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو؟


به مطلب های آن وبلاگ منهدم شده نگاه میکردم، که نوشته ی سال گذشته و همین حوالی ام، بدجور توجهم را جلب کرد. نوشته بودم:


ماه گذشته را انگار درون یک خمره ى پر از شهد انگور زندگى کرده ام . همانقدر گرم , شفاف , ناب و مستى آور... روزهایى که در گرماى تن تابستانى شیرینش غوطه ورم سعى مى کنم کمتر به ترس کم شدن و یا تمام شدنش فکر کنم ... در عوض تا مى توانم ریه هایم را از آن جان مایه ى وجود پر مى کنم و نگه میدارم براى روزهاى نیامده. آن روزهایى که اگر سخت شد جان مایه اى باشد براى گذراندن تمام سختى ها ... تمام وجودم را از آن پر مى کنم تا وقتى مى گویم " اشکال نداره میگذره فقط یخورده صبر و تحمل میخواد " ایمان داشته باشم به تمام گذشتن ها و خوب گذشتن ها ... فقط باید پناهى یافت براى شادى ها و غم ها ... در بهترین و بدترین روزها ... فقط باید به این شهد ناب اجازه ى عبور داد ... تا که آرام آرام بلغزد میان چرخ دنده هاى سفت شده ى زندگى و پیچ و تاب بخورد میان پینه هاى سخت شده ى فکر ... باید اجازه داد آرام آرام بر قلب نفوذ کند و بنشیند بر آن و آرام جان گردد و به جاى طول و عرض , سطح و عمق وجود را طى کند ! سطح و عمقى را که من خوب مى فهمم , هم مقدار و هم معیارش را ...


اامروز، اتفاق افتاده است و همه چیز تمام شده...کم کم آن جان مایه ی ذخیره شده تمام میشود... صبر و تحمل تمام شد و امروز شبیه یک سر درد و منگیِ بعد از مستی است. گیج، مبهم، سر درگم...

و دلتنگ برای شهد ناب وجودت...


نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۳ لایک:) |

از زنانگی ها...

یک روز گفت: انگار فکر می کنی تمام دنیا حول تو میگرده!                                               

جواب نداده ام را باید گذاشت کنار آن چیزهایی که از نگفتنشان پشیمانم!

میدانی؟ اگر حتی تمام دنیا هم حول هر زنی بگردد ، زن با تمام دنیا حول مردش خواهد گشت؟ و این قانون جاذبه ی تمام زنان عالم است! زن با تمام ذرات دوست داشتنش!

و دنیا کلمه ی حقیری در برابر آن است! دنیایی که با یک *بله* به جای *جانم*، یک دست پس زدن و نگاه برگرفتن یا یک لبخند سمت دیگران، یک.... ، تمام میشود!             

نویسنده : انگور ۹ نظر ۸ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان