بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

آماده به فرار



چند سال پیش بود که من حال برزخی خودمو بردم پیشش...

 گفت : فرار کن! همه چیو جمع کن و فرار کن!

گفتم: از چی ؟ از کی؟ از خودم؟ اصلا مقصد فرار کردن کجاست؟

یخورده فک کرد و گفت: فرار کن و بیا بغل من!

گفتم: فرار کردن بلد نیستم!

گفت: اولش سخته ! بعدش راحت میشه... تا حالا تنها رفتی سینما؟؟

گفتم: تنها؟؟ من تنهایی هیچ جا نمیرم... 

گفت: آدم برای فرار کردن اول باید یاد بگیره تنهایی بره سینما... هر وقت اینکارو کردی، دیگه می تونی تا هر جا که خواستی فرار کنی...اولش سخته! بعدش راحت میشه...

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۵ لایک:) |

دل تنگی در وقت اضافه

به تو فکر میکردم که ساعت 12 شد!

عقربه چرخید و به عقب برگشت!

امشب یک ساعت بیشتر دلتنگت بودم...

نویسنده : انگور ۱۱ لایک:) |

فوتبالی برای صلح


 

به قولی فوتبال مذهب هزاره ی سوم است که در شکل عالی خود می تواند یک فعالیت اجتماعی، یک سیاست صلح اندیش و یک هنر بی رقیب باشد که همدلی، دوستی، عدالت، امنیت و جوانمردی به همراه می آورد.

در هفته ی گذشته تا فردا (جمعه ) ایران شاهد یک لیگ فوتبال در عالی  ترین شکل خود است. در کنار لیگ فوتبال آلوده شده ی امروزمان و به قول جمله ی معروف آقای کربکندی این فوتبال کثیفِ کثیفِ کثیف... شاهد بینظیرترین نوع از فوتبال خواهیم بود . فوتبالی که در آن تمام موارد انسانی تجلی پیدا میکند که مهمترینشان نمود عدالت در سطح اجتماعی و آزادی و برابری است .

زنان در کنار مردان به ورزشگاه میروند تا مشوق کودکانی باشند که حق آن ها بازی و کودکی است نه کار کردن و محروم بودن از حق تحصیل....

 در اینجا مرزهای مرد بودن و زن بودن، مرزهای جغرافیایی،  مرزهای دینی و مذهبی ، مرزهای طبقات اجتماعی در کار نخواهند بود. زن و مرد، پولدار و فقیر، مسلمان باشیم یا مسیحی، شیعه باشیم یا  سنی، ایرانی باشیم یا افغان، کرد باشیم یا بلوچ... همه برای تشویق این نان آوران کوچک گرد می آییم  .     

لیگ پرشین جمعیت امام علی با حضور 35 تیم از مناطق محروم و معضل خیز ایران در حال برگزاری است و فردا شاهد فینال آن در زمین ورزشی شماره 3 دانشگاه تهران ،در سه رده ی نونهالان، نوجوانان و جوانان خواهیم بود...


برای حمایت و اطلاعات بیشتر می توانید به لینک های زیر مراجعه کنید:


عکس از سایت باشگاه پرشین:  http://persian.sosapoverty.org                 

+لینک تلگرام اضافه خواهد شد

نویسنده : انگور ۶ نظر ۲ لایک:) |

در یک بازار ایرانی

 

 

آیا آهنگ بی کلام دوست ندارید؟

آیا از موسیقی سنتی و یا تلفیقی لذت نمیبرید؟؟

اینجاست که باید بگم باید به دیدتازه ای به این دو تا سوال نگاه کنید و حتما موسیقی فوق العاده ی زیر رو بشنوید:

چشماتون رو ببندید و این چیزهایی که میگم رو با موسیقی تصور کنید یا تصورات خودتتون رو برامون بنویسید:

 

 شروع که میشه شبیه قدم هاى تند و ریتم دار سرپنجه ایه

 و پر از شیطنت و سرک کشیدن هایى شاید براى دیدن جان دل ...

رد شدن از حریر فروشان و پارچه هاى رنگارنگ و لطافت پارچه ها و گذر از آفتاب به سایه ى خنکشون ...

دست کشیدن به پارچه هاى حریر و پولک دار ... زنان پیچیده شده در لباس هاى رنگارنگ فوق العاده...

بعد از اون ادویه فروشان... بوى گلپر... شاید هم بوى ادویه هاى هندى... بوی چای تازه دم با هل و دارچین...

عبور پیرزن ها و پیرمرد ها...

و خیلى صحنه هاى غیر قابل توصیف دیگه ! پر از دیدنى هاى یک بازار خیال انگیز ایرانى...

#گوش_کنیدش #ببینیدش 💜 

پاییز امسالتون نیومده پر گلپر باشه😊

 

آهنگ در یک بازار ایرانی . از آلبوم باله ی شهرزاد:2001 شب 


* عکس از بازار مسجد جامع یزد

 

نویسنده : انگور ۸ نظر ۵ لایک:) |

روز پنجم آغاز دویدن بود...


روز پنجم، آغاز دویدن بود! خوب به یاد می آورم که روز اول، روز انکار بود! تو نرفته ای! من خسته نشده ام! ما تمام نشده ایم!... صبح ها را با در آغوش گرفتنت شروع میکردم و شب ها با بوسه ات به خواب میرفتم! تمام این ها امکان نبودنت را رد میکرد! اینگونه بود که روزهای زیادی به روز اول گذشت!

روز دوم، روز عصبانیت بود! آن روز ممکن بود چند لیوان گلدان بر سر تو و رفتنت و زمین و زمان خراب کنم! داد میزدم! چرا رفتی؟ چرا رفتم؟ چراش دوستت دارم؟ چرا نمیفهمی...؟ 

دیری نگذشت که حزن، زورش به عصبانیت چربید! این شد که روز‌ دوم دوام زیادی نیاورد و نوبت روز سوم رسید!

روز سوم، روزِ کاسبی بود! روز چانه زدن بر سر تو! چانه زدن سر واقعیت دردناک دوست داشتن! مگر میشود تو را دوست نداشت؟ مگر میشود من را دوست نداشت؟ کشمکش های روز سوم، همیشه ماند . همیشه وَرِ خوشبین ذهنم گواه تمام نشدن ِما را می دهد که من به حرف هایت و به دوست داشتنت و به تو هیچ وقت شک نمی کنم...

در آغاز روز چهارم، حزن به همه جا سایه افکنده بود و من زیر باران های اشک آلودش بی پناهتر از همیشه مانده بودم . رگبار ها تمام نمی شد... طوفان تمام من را فراگرفته بود و هیچامدادی نمیرسید! پس از مدتی آنقدر آبِ جمع شده از رگبارهای نمکی‌ زیاد شد که تا گردن رسید و من کم کم غرق شدن خودم را نظاره میکردم.

من مرده بودم اما روز تمام نشده بود و من در حال نمک سود شدن بودم. اینگونه روز پنجم رسید . مرده ام را برداشتم و دویدم!!! روز پنجم آغاز دویدن بود!

دویدم و دویدم! تا تو را کنار روز های اول تا چهارم جا بگذارم! تا آن خوشبختی غرق در برق چشمانت به نور تبدیل شود و با سرعت تمام عالم را طی کند و از خیالم دور شود! اما تو با تمام وجود به من چسبیده بودی!!   

دویدم و هر چه بیشتر دویدم، ذره ذره، خودم را مثل سوخت کنده شده از موشک به جا گذاشتم... انگار من همیشه فقط عطر جا مانده در هوا بودم... کم کم در هوا محو شدم و از غبار تنم هم اثری نماند...   

دویدم و من جا ماندم از‌خودم . 

من تمام شدم و حالا، من تماما تو بودم...  



* 5 روز، اشاره به 5 مرحله ی سوگ و فقدان است: انکار - عصبانیت - چانه زنی - اندوه - پذیرش

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۴ لایک:) |

من تمام شهر را عاشقی می کنم...

زیاد تر عطر بزن!

طوریکه بویت از تمام دیوار ها و کوچه ها و خیابان ها عبور کند و به قلب من بنشیند . طوریکه من هر لحظه انتظار آغوشت را داشته باشم و خیال کنم باید کوچک شوم در چهار تیکه استخوان های بدنت! طوریکه در خیال هم که شده عاشقی کنم میان بازوانت و لغزش دست روی موهایت! امروز را طوری عطر بزن که حتی از کیلومترها دورتر من بوی آغوش تو را بگیرم! و تمام مردم شهر من را از بوی تو بشناسند... مثل همان موقع ها که مردم تماما از بوی توی نشسته بر من و سرخی گونه ی بالاتر از نیم چال سمت چپم، میفهمیدند که من به تازگی از آغوشت رها شدم...

این بار تن من را تنت کن! من تمام تو میشوم و تو حل میشوی در من... مثل قند برای چای...

خوب که پوشیدی مرا، ما یکی میشویم ... دیگر نه بوهایمان جدا میشود و نه آغوش هایمان... جاودانه میشود این خاطرات مشترک در ما...

با هم بیدار میشویم ، سر کار میرویم، از دربند تا راه آهن، از فرحزاد تا انقلاب، از کشاورز تا پامنار، از کهریزک تا چیتگر، از برج میلاد تا میدان آزادی، از هفت تیر تا شهرک... از شمال به جنوب و شرق یه غرب، نقشه ی با هم بودنمان خط میخورد و تمام راه ها به هم میرسند...مچاله میشوند این فاصله های مریض...

با هم تمام شهر را میرقصیم... تمام شهر را میخندیم...

تو فقط مرا بپوش، من تمام شهر را عاشقی می کنم... .


*عکس از اینترنت

نویسنده : انگور ۱۸ نظر ۶ لایک:) |

معنا و تنهایی



دنبال معنای هر چیز‌ گشتن، سخت ترین بخش زندگی آدمیست. دنبال معنای زندگی، عشق، مرگ و ... . 

تعریف کردن هر چیز در غالب معنا، می تواند حاوی درد و رنج بزرگ و یا حتی شادی خالص تر و ویژه شود. اما در دو حالت آن، بیشترین چیزی که نصیب آدمی میکند، تنهاییست...


*عکس از اینترنت



نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۷ لایک:) |

خواب

از خواب چو برخیزم اول تو به یاد آیی

*مولانا

نویسنده : انگور ۱۰ لایک:) |

حصار و تنهایی


بعضی از آدم ها از آن دسته اند که نمی توان آن ها را محدود کرد! نمی توان به آن ها گفت دوست داشتنت را ، دل تنگی ات را، ... پنهان کن. نمی توانند! ذره ذره تمام میشود جان مایه ی وجودیشان! کلافه میشوند! دیوانه میشوند! تمام میشوند! از تمام نگفتن های دوستت دارم ها و دلم تنگ شده ها تمام میشوند!                    

آدم ها برای قفس، برای حوض، برای چهار دیواری ساخته نشده اند! آدمی را رهاییت لازم است!

این آدم ها برای رها نبودن ساخته نشده اند. حرف های نزده، آدم را محصور می کند . محصور و دلتنگ... محصور و دلتنگ و تنها...

نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۴ لایک:) |

خبرنگار...

خبرنگار بودن چیز شدیدا جذابیست . مثلا اینکه فکر کن صبح زود که جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستی همه زل بزنند به تیتری از تو که بزرگ روی صفحه اول خودنمایی می کند . یا اینکه وقتی از جلوی روزنامه فروشی عبور می کنی ناخودآگاه در همان زمان کسی قصد کرده که ماهنامه ای که در آن مینویسی را بخرد . مطمعنا میخواهی فریاد بزنی که ببین، این منم... منم...

این ها چیزهاییست که حتما وقتی به خبرنگاری فکر می کنی لبخنذ رضایتمندانه ای روی صورتت تیتر میشود... اما قضیه کاملا متفاوت است ... چه خبرنگار باشی و چه با خبرنگار ها زندگی کنی...

پول و دستمزد کم ناچارت می کند دو جا کار کنی... که اگر خدا دوستت داشته باشد یا حتی مهمتر پارتی خوبی داشته باشی کارت بهتر راه می افتد و در جای بهتری می نویسی... صبح ها باید به شیفت اول کاری ات برسی، مثلا ماهنامه یا هفته نامه ... واقعا چه کسی میخواهد یک مشت خبرهای بد و با مخلوط قابل توجهی اراجیف، اول صبح دوره اش کنند. هرچه بیشتر میخوانی ،عمق فاجعه بیشتر میشود. قلم بر میداری که بنویسی که برایت یک درخواست سفارشی نویسی می آید...مورد هجوم رسانه ها و مردم انتقاد نابلد می اقتی و سنگ زیرین آسیاب میشوی و چه دیوار کوتاه از تو بهتر.. تلفنت زنگ میخورد و دوست همکارت میخواهد در ویژه نامه ای یاریش کنی... پول ماه پیش و پیشترت را هنوز نداده و تمام زندگی ات لنگ بدقولی نشریه ها مانده...آخر ماه است و برایت شماره های فروش نرفته را پس میفرستند . هفته ی گذشته تماما درگیر صفحه بندی بود و هفته ی قبلترش درگیر رساندن کار ها به صفحه بندی و امروز اصلاحیه های مجله آمده . باز هم ایراد بنی اسرائیلی گرفته اند... صفحه بند بدقولی دارد... خلاقیت ندارد ... این شکلی تو سه هفته ی تمام را عصبی و بدخلق بودی و خودت و اطرافیانت را کلافه کرده ای...

عصر هم که شود باید بروی روزنامه و برای نصف ستونت تا شب کار کنی تا به صبح فردایت برسد... شب خسته و نیمه جان خانه می آیی... حوصله ی خودت را هم نداری... ذهنت پر از مطلب ها و حقوق ندادن ها و اصلاحیه ها و مرجوعی ها و صفحه بندی ها شده...

فردا مصاحبه هم داری و باید باز هم قرار را هماهنگ کنی... در این بی وقتی... دیر می آید...زود میرود...عکاست بد قولی می کند و باز هم از روز قبل بدتر میگذرانی...

با همه ی این ها تو عاشق نوشتن و نوشتن و نوشتن هستی... بی نوشتن، درگیر انفعال میشوی، جوهر برایت مثل خون در رگ ها و قلم مانند هوا برای نفس کشیدن است...

روزت مبارک خبرنگار من...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان