بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

رویاهات رو دنبال کن



چه رویایی دارین ؟؟ رویای نقاش بزرگ شدن دارین ؟ رویای پولدار شدن دارین ؟ رویای سفر کردن دارین ؟ رویای عکاس شدن دارین ؟ رویای آدم بهتر شدن دارین ؟ 

هر رویایی که دارین ! هر رویایی! بیاین به تگ ایجاد کنین . به امید اینکه یه روزی زیر نوشته هاتون، توی مسیر رسیدن به رویاهاتون ظاهر بشه و ما رو توش همراه کنین. 

حالا من چه رویاهایی دارم ؟

من غیر درس خوندن و نقاشی کشیدن و ... یه رویا دارم که به جریانش انداختم و اون سفر کردنه و میخوام شما رو توش همراه کنم .

از همراه کردنتون توی دو تا سفر شروع می کنم و سعی می کنم رای هرکدومشون راهنماییتون کنم و وسایل مورد نیازتون رو بگم. اینا  سفر های کوتاهی هستن که شما هم اگه بخواین بتونین داشته باشینش.

من هشتگ رویام رو با اسم سفر با انگور شروع می کنم . شما هم از رویاتون بنویسید و تگش رو ایجاد کنین به امید اینکه یه روزی ازش استفاده می کنین...



نویسنده : انگور ۴ نظر ۲ لایک:) |

من کوچک سرگردان

بعضی وقت ها فکر می کنم برای درد ها کوچکم ... 

برای حسرت روزهای گذشته کوچکم ...

برای خاطره ها کوچکم...         

برای غم ها کوچکم...

یا مثلا برای اینکه قربانی، بی قرارش را بخواند کوچکم...

مگر میشود به دنیا آمد و برای دنیا کوچک بود؟ مگر قرار نیست همه چیزمان اندازه باشد؟ مگر قرار نبود تحمل همه چیز را بدهد؟

بعضی وقت ها فکر میکنم گم شده ام در این دنیای ترسناک! سرگردان و کوچک، کوچک و سرگردان...

چگونه میشود تنهایی از خود کوچکمان مراقبت کنیم؟  


بشنوید : بی قرار _ علیرضا قربانی
نویسنده : انگور ۴ نظر ۴ لایک:) |

بشنوید از...


در آرامش باشید آقای کوهن... حقیقتا من شما را بیشتر از 5 یا 6 تا از آهنگ هایتان نمیشناختم. آن آهنگ ها و صدای فوق العاده یتان... که اگر از دوست داشتنی ترین آهنگ های من میپرسیدند حتما یکی شما بودید و رقصیدنتان تا انتهای عشق...

من عاشق رقصیدن در خیابان بودم... بودم و هستم. شبیه والس در خیابان های ساکت و بی عبور ، روی سنگفرش و آسفالت های داغ و یا باران خورده... والس لابه لای خط های موزاییک ها... او رقصیدن در خیابان را دوست نداشت... اما من در خیالم تمام خیابان ها را با او رقصیده ام ... رقصیده ام تا انتهای عشق...

ممنونم به خاطر این همه خاطره و این همه خیال... ممنونم آقای کوهن

Dance me to the end of love


نویسنده : انگور ۳ نظر ۱ لایک:) |

به تو نامه مینویسم...

وقتی تو رفتی و من رفتم... وقتی شروع کردیم به دور شدن، غمگین بودم، دیوانه وار غمگین بودم...

اما مهمتر از آن، باید خودی را پیدا میکردم که جایی جایش گذاشته بودم! باید منی پیدا میشد که دوستش داشته باشم! باید من خودم را دوباره پیدا میکردم و در آغوش میگرفتم...

امروز کمتر غمگین و دیوانه وار محزونم، اما خودم را همراه خودم دارم و عجیب تر آنکه فکر می کنم، من هرقدر که از تو در جست و جوی من دورتر شدم، تو بزرگتر شدی... به جای آنکه دور و کوچک و نقطه مانند شوی، بزرگ تر شدی...


امروز منی را همراه خودم دارم که دوستش میدارم اما مهمتر از آن، تو کجایی که من را دوست بداری؟

نویسنده : انگور ۴ نظر ۳ لایک:) |

به روایت کوبانی و زنانگی و آزادگی


از زنانگی ات دفاع میکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا...*


دیروز یکم نوامبر بود. روز مقاومت کوبانی!

روز زنان کوبانی! روزی که بدون شک تحولیست در معنای کم رنگ شده ی هویتی زنان. معنای جدیدی است برای شکستن مطلق گرایی زیبایی بی همتای زنان و قدرت بی مانند مردان . نه فمنیستی است و نه مردستیز! که در این تحول نه " ایسم" ی در کار است و نه "ستیز" ی . تنها و تنها تحقق اسطوره ای واقعیت زنان است در جهان امروزی... . در تاریخ هر از چندگاهی افسانه و اسطوره ی زنانگی تحققی واقعی پبدا می کند و باز خاموش میشود. در تاریخ و مذهب نمادهایی ظاهر میشوند تبدیل به اسطوره میشوند  اما در حرکت جمعی در جوامع پیرو ابتر می مانند . خواه نماد های ملی باشند یا مذهبی ! خواه زنان در جنگ های جهانی باشند، خواه مادران در هشت سال دفاع مقدس! خواه مریم باشد در مسیحیت و خواه زینب در اسلام! فقط تعداد کمی همراه حرکت عظیم میشوند و بی نظیر بوتو میشوند! تعداد کمی تاچر میشوند ! و اکثر زنان از یک حرکت جمعی باز می مانند و در این نظام سرمایه داری حل میشوند و در این دنیای مصرف کنندگی رو به سمت کالا شدن میروند!

در این دنیا است که کوبانی قد علم می کند! در این زمان است که زنانگی مفهموم کم رنگ شده ی خود را باز میشناسد ! در اینجاست که مرز از بین میرود و همه انسان میشوند ! همه دفاع می شوند و همه پیروز...

دیروز, روز مقاومت کوبانی بود... روز پایداری در تحول مرزهای واقعیت ها و اسطوره ها...

آیا این زنان از تمامی اسطوره های زیبایی دنیا زیبا تر نیستند؟



*شعر از نزار قبانی
نویسنده : انگور ۶ نظر ۲ لایک:) |

شقایق ها


میشود دماوندت باشم و تو بر دامن من دشت شوی...

تا جای گل بوسه هایم بر روی شانه ات شقایق بروید

 که تا شقایق هست زندگی باید کرد....




*عکس از نت
نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۵ لایک:) |

فلسفه ی هر پاییز



پاییز باید عشق بشه، شال بشه، بپیچه دور گردن! فلسفه ی پاییز همینه...




+ امسال شال چه رنگی برام میبافی؟

- یادته شال سرمه ایه رو گمش کردی؟ اونو پیداش کن!

+ حرفایی میزنیا! چجوری پیداش کنم؟

- از بوش... برو اون شال طوسیه رو بو کن! دماغت بوی عطر و صابون و سیگارت رو که کنار زد، ته تهش بوی من رو میده! من هر چی برات بافتم رو حداقل 24 ساعت پوشیدمش، اینجوری بوی من هیچ وقت از تار و پود اونا بیرون نمیره... تو خودت راضی میشی یکی دیگه توی این شهر بوی من رو بده؟

+هیچ کس دیگه بوی تو رو نمیده... خودتم دیگه بوی خودت رو نمیدی

-آره . من خیلی وقته بوی تو رو گرفتم

نویسنده : انگور ۸ نظر ۲ لایک:) |

حسین وارث آدم


 ما داستان کربلا را از روز تاسوعا می دانیم و عصر عاشورا ختمش می کنیم , بعد دیگر نمی دانیم چه شد ! همین طور هستیم تا اربعین و بعد سال دیگر باز همین طور و سال دیگر و سال دیگر باز همین طور . داستان کربلا نه از تاسوعا و یا محرم شروع می شود و نه به عصر عاشورا یا اربعین تمام می شود . این است که از دوطرف قیچی اش کردیم , و آن را از معنی انداختیم .

بخشی از کتاب حسین وارث آدم_دکتر شریعتی


*حالا که سوم امام هم گذشته بیاین قیچیش نکنیم و درگیر این عزاداری های اکثرا بی معنی شده نشیم . این واقعه جدای بحث مذهب از لحاظ اسطوره ای بسیار قابل فکره . راجع بهش بخونید و کتاب خوبی رو اگه میشناسید معرفی کنید...


نویسنده : انگور ۸ نظر ۳ لایک:) |

...

تا دقایق کمی از امروز مانده ، دعایم کن...

نویسنده : انگور ۶ لایک:) |

باز نیامد بوی ماه مهر...

دیگر هیچ وقت آنقدر کوچک نمیشوم! و هیچ وقت آنقدر دلم بزرگ نخواهد شد! هیچ وقت اول مهری نخواهد آمد که مقنعه ی تنگم را سرم کنم و لپ هایم از دوطرف آن بیرون بزند و جای دو دندان جلویی ام خالی باشد! و من سوژه ترین سوژه ی عکاسی پدر باشم...

دیگر هیچ وقت روز اول، مادر از زیر قرآن مرا راهی نمی کند و من خواب خواب تا اتوبوس آبی رنگ جلوی در نخواهم رفت...

دلم برای چه چیزها که تنگ نشده... دلم چه چیزها که نمی خواهد... می توان مرثیه ای برای کودکی نوشت برای لی لی رفتن روی سنگفرش ها و بازی پا گذاشتن روی برگ ها... می توان در غم این بزرگ شدن و دل سنگ شدن گریست که هر چه میگذرد بوی مهری از مهر و آبان و آذرش نمی آید...

نویسنده : انگور ۴ نظر ۱ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان