امشب کنار غزل های من بخواب
آلبوم جدید همایون شجریان منتشر شد . انقدر خوبه که آیا رواست توی این پاییز عاشق نشیم؟؟؟
شنوید:
دریافت
انتظار غروب جمعه ای
دیروز و امروز و فردا
میدانی من همیشه فکر میکردم که در زمان اشتباهی به دنیا آمدم . باید در زمان خانه های حوض دار فیروزه ای، تراس های پر از شمعدانی، لا به لای بوی مست کننده ی بهارنارنج های بهار ، کاهو سنکجبین های تابستانی، گلپر های پاشیده شده ی روی انار پاییز و بوی پوست پرتقال روی بخاری، بوی بیدار کننده ی کلوچه های داغ عید در روزهای آخر اسفند، کنار کرسی ای با پتوی قرمز به دنیا می آمدم. بزرگ میشدم و در زمان چادر های گلدار و سبیل های داشت مشتی ها و ریز ریز خندیدن های درون پستوی خانه عاشق میشدم...
اما فانتزی های ذهن فانتزی پسندم را که کنار میگذارم، با خودم فکر میکنم ما چه میبینیم از آن مردسالاری بی حد و اندازه ی آن زمان ها را، تشویش زنده باد و مرده باد های هر روزه را، چه میفهمیم وبا را، طاعون را...چه میفهمیم از سر زا مردن ها؟ چه میفهمیم قنات را، چاه را، حمام های عمومی را، امراض شایع پوستی را... چه میدانیم از چراغ های نفتی و ترسناکی سایه های شب های تنهایی را... چه مفهمیم خیلی از چیز ها را!
امروز هم قشنگ است، نو است و تازه! مشکلات امروز را چون میفهمیم ذهنمان چیزی را برای خودش میسازد که بی درد باشد، بی رنج باشد! بی بدبختی ها و سگ دو زدن های امروزه و حسرت ها باشد! و چه چیزی دم دست تر از خاطره های خوب گذشتگان...
نمیدانم چه خاطره هایی برای نسل بعد تعریف خواهیم کرد که آن ها هم روزی فانتزی این روزهای ما را داشته باشند... انقدر زود پیش میرویم که اگر تکان نخوریم در همان فانتزی های شیشه های رنگی خانه های نداشته یمان خواهیم ماند...
قلب های تپنده در واتس اپ از طرف آنی که باید باشد خوب است، دورهمی های کافه ای خوب است، شب بخیر ها و دوستت دارم های آخر شبی، بیهوش شدن های هنگام چت، عکس ها و صداهای یهو، بوی ورقه های کتاب... تمام این ها خوب است و دوست داشتنی.
شاید فرداها، همین چیزهای نا موزون امروزه حسرت آن روزهایمان شوند. اصلا از کجا میدانیم فردا که بیدار میشویم همه ی این ها باشند؟
گذشته ی ندیده یمان را به دوش نکشیم که اگر هم دیروز به دنیا می آمدیم احتمال همین لیلی و مجنون شدن فانتزیمان باز هم یک در میلیاردها میلیارد بود...به درد و رنج امروزمان خو کنیم امروز را زندگی کنیم از روزمرگی ها هم لذت ببریم و فانتزی هایمان را در فرداها بسازیم که " باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را"*
*سعدی
بوسه تو قطره های بارونه
+ من از جنونم براتون نگفتم. اما خداروشکر دیگه اون حال رو ندارم، اون حال رو گذروندم. وقتی یادم میوفته خودم خنده ام میگیره از کارایی که کردم. مثلا میدونین من باهاش زیاد حرف میزنم، حرف میزنیم جای همه ی حرفای نزده مون، میخندیم با هم، گریه میکنیم حتی... .
+یه شبایی انقدر تا سحر حرف میزنیم که صبح ها خواب می مونیم هر دو تامون، بعد پا میشم سریع براش چایی میریزم یه لقمه میگیرم و روانه اش میکنم و میشینم خودم کارامو پروژه هامو انجام میدم . اما خب اون همه جا هست لابه لای دکمه های کیبورد، لای خط های مقاله ها، ته قوری چای، همه جا...این میشه که وسط کار یا درس خوندن گه گاه باز یه گفت و گویی با هم داریم...
+یا مثلا بعضی وقتا که از جلوی دفترش یا کافه ی همیشگی که رد میشدم براش از فاصله ی دور بغل و بوسه میفرستادم. میدونین من به این پست های هوایی خیلی اعتقاد دارم . همیشه. مخصوصا وقتایی که بارون میاد. براش بوسه های هوایی میفرستم و ابر میشه و بارون میشه و تمام وجودش غرق میشه تو بوسه های من. میدونین اینا برای من انتزاعی نیس ، واقعیه واقعیه . چشماتون رو ببندین یه دقیقه و تصور کنین که وقتی از دفتر کارتون میاین بیرون و هوا بارونیه. همیشه یه مکث میکنین و تمام هوارو میکشین توی ریه هاتونو و سرتاپاتون طعم شیرینی بوسه میگیره. تا حالا نشده توی اون بو کشیدن، بوی آشنایی به مشامتون بخوره؟
+ نه؟ نشده؟
+ پس تا حالا کسی براتون بوسه ی هوایی نفرستاده...
+ آره دیگه خلاصه که جنون من این شکلیاست. اما کی میگه واقعی نیست؟ شما میگید خانوم روانشناس؟ واقعا کسی که تا حالا طعم بوسه بارون شدن رو نچشیده به من می تونه بگه اینا واقعی نیس؟؟؟
+ چی؟
+ شما میگین اگه واقعیه اون، چطوری من رو می بوسه؟ خب خیلی راحته...اونوقتا وقتی منو میبوسید تمام وجود من بوی تلخ سیگار میگرفت قاطی با عطر تنش. بعدِ اون هر وقت دلم تنگش میشد یه پکی به سیگار میزدم و چشمامو میبستم و منو بغل میکرد، دود میچرخید دور بازوهای منو می بوسید و بو میکرد... اونقدر واقعی که توی جمع، توی خیابون، توی کافه و ... هم رخ میداد .دیدین من از چه چیز واقعی ای حرف میزنم خانوم روانشناس؟ فکر کنین آخه من؟ من سیگار بکشم؟ منی که سیگارهاشو میشمردم. منی که براش میخوندم "نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش"! منی که نه از سیگار خوشم میومد و نه سیگاری بودم...
+ نه نه! واقعا به دارو احتیاجی ندارم من. اصلا دیگه به جلسه های مشاوره هم احتیاجی ندارم . دیگه اینکارا رو نمیکنم! نه معلومه که دیگه سیگار نمیکشم!
+ ممنونم که خوشحالین برام. منم خوشحالم. دیگه داشتم اذیت میشدم...
+ ها؟ چی شد به این نتیجه رسیدم؟ مگه نگفتم مدتیه سیگار رو ترک کرده؟
این شهر نفس برای کشیدن کم دارد
نشسته ام روی صندلیِ میزِ کنج کافه و پشتم به تمامی ماجراهاست . صفحه ی گوشی را بالا و پایین میکنم و منتظر یک دوستم. همین وقت است که صدایت می آید و تمام جهان من را پر میکند. از لاله ی گوشم میگذرد و مثل یک الکتریسیته ی ساکن تمام موهای بدنم را سیخ میکند و بدنم هوشیار میشود . شک میکنم که صدای تو باشد! فکر میکنم خیالاتی شده ام. میخواهم برگردم و با حقیقت اینکه تو نیستی رو به رو شوم اما بدنم یاری تکان خوردن نمیدهد. دستانم سرد میشود، رنگم پریده و بدنم سنگین! از انعکاس چهره ام روی صفحه ی خاموش شده ی گوشی وحشت میکنم . تو ادامه میدهی... میخندی... حتی صدای زمین گذاشتن کیفت را میشناسم. با خودم میگویم حتما زیپ کیف را باز میکنی و عینک و کتابت را بیرون می آوری و لحظه ای بعد صدای زیپ کیف تمام شلوغی کافه را پر میکند! حالا هر دو منتظریم! منتظریم اما در انتظار هم نیستیم!!!
بی دوست
احساس میکنم که بی دوست موندم
شبیه به اینه که ته یه روز خسته کننده، دم دمای غروب و هوای بارونی و سرد، دلت هوایی شده باشه و بدون چای مونده باشی
لعنت به بوی مایع های لباسشویی
نا میرا
بعضی وقت ها فکر میکنم که اینجا را سهوا پیدا میکند و میخواند، از آدرس وبلاگ شک میبرد که من باشم؛ اما وقتی میخواند اینجا را، ناگهان با خودش مواجه میشود. مدام اینجا را میخواند اما چیزی به من نمیگوید تا خجالت نکشم، تا از پناهگاه امن تاکستانم فرار نکنم. اینجا را میخواند و به ناگاه نوری در دلش شروع به درخشیدن میکند. نوری که دیگر نه از دوست داشتن است و نه از آینده. آنقدر خالص است که حتی این ها هم نمی تواند باشد. نوری درخشش میگیرد، بر من می تابد و من در وجودش ته نشین میشوم. نوری که خاک هایم را می تکاند و در یک لحظه ی باشکوه میفهمد، میفهمد حقیقت بودنم را، دوست داشتن دیوانه وار را و یاد مایی که قبلا بود و ارزش زمانی که بر ما دیر شده است.
نور همانطور که ناگهانی پیدا شده، در اعماقش میچرخد و مثل خاموش کردن ته سیگار در وجودش خاموش میشود؛ باز همه چیز در تاریکی مطلق فرو میرود، من در او جاودانه میشوم و از خاکستر به جا مانده ام همیشه متولد میشوم...
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۹ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۸ )