بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

امید لای گل های اتاق


مهتاب تازه مهمان من شده بود . خیلی سریع گل هاش خشک میشد و میریخت. یه مدت اصلا از بقیه جداش کردم و جاشو تغییر دادم . اما بهتر که نشد بدترم شد! دوباره برش گردوندم سر جای قبلیش که حداقل روند زوالش کند تر بشه. دیگه حواسم بهش نبود . تو چشم من از دست رفته بود . دیگه به موقع آبش نمیدادم، گل هاش رو نمیشمردم... حتی دیگه کمتر دوستش داشتم... یه روز که دیگه نا امید شدم. رفتم که بذارمش بیرون که حداقل جلو چشم بقیه نمیره!

انگار تازه دیدمش! بعد اون همه وقت! اومدم باهاش وداع آخر رو کنم که دیدم جون گرفته . غنچه های تازه ی صورتی کمرنگ باز کرده...

امید همین شکلیه... درست جایی که انتظارشو نداری سر باز میکنه... روی اون نقطه ی آخر.

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۷ لایک:) |

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

بهم زنگ زد . گفت خبر بدی دارم. گفت بچه ات مرد!

اول احساساتم را حس نکردم . انگار بی حس شده باشم از تمام این مشکلات . هنوز هم درست احساس نمیکنم و فگر میکنم فقط باید فرار کنم . صدایی در گوشم همین را تکرار میکند...

ماجرا این است که من یک سال و نیم پیش در مرکز حمایتی از کودکان معضل داری که برایش کار میکردم گروهی تشکیل دادم برای چند بچه ای که همه استثنایی بودند و هیچ کجا قبولشان نمی کردند . تا قبل عید هم ادامه اش دادم  و به خاطر کنکور به کسی بهتر از خودم واگذارش کردم . اما واقعیت این عوض نمیشود که من چند سالی لست بچه هایی دارم. بچه هایی که دلم برایشان شدید تنگ بود که یک ماه پیش خبر دادند دختر ۱۳ ساله ات را به ۳ میلیون فروخته اند. خواستم ازش فرار کنم، از دخترم ، از برادر نداشته ای که مرد، از خستگی کنکور، از عمل قلب پدر، از جنگ با خودم... از همه چیز میخواستم فرار کنم اما از انجایی که از زندگی فراری نیست صدای توی گوشم را ساکت کردم.

برای تمام شدن دلتنگی ام به مرکز نرفتم تا حداقل از واقعیت ازدواج دختر ۱۳ ساله ام فرار کنم... تا اینکه دیشب تلفن زنگ خورد و گفت یه خبر بد دارم!گفت پسرت مرد!

تنها... غریب...پشت بام خانه تشنج کرد و تمام شد.‌‌ خواهر کوچکش پیدایش کرد. دوستانم هر چه احیا کردند نشد. اورژانس امد و نشد! قبل از اینها تمام شده بود!

و حالا من باید فرار کنم...  کجا نمیدانم...چگونه نمیدانم...فقط میدانم آدمی یکهو زیر بار غم ها فشرده میشود... میدانم یکهو مرز را رد می کند و کوچک میشود... و میدانم دل تنگ خواهم مرد!

نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۶ لایک:) |

حالت چطوره


هر بار خواستم بگویم دوستت دارم، گفتم حالت چطوره و من خیلی "حالت چطوره"؟


نویسنده : انگور ۱۴ لایک:) |

فردا روز دیگریست...

فردا شد و یک روز تولد دیگری هم گذشت. روزهای تولدم را دوست دارم و میدانم که منصفانه نیست اما دوستی دوستهایم را به همین روز تولدم محک میزنم. آن ها که ساعت ۱۲ شب زنگ میزنند . آن ها که برایم آهنگ میخوانند. آن ها که خیلی غیرمنتظرانه پیامک تبریک میدهند و آن ها که خبری ازشان نمیشود و میدانم چند رو  دیگر پیامکشان را دریافت میکنم . از بین این ها من عاشق گروه یکی مانده به آخرم! آن ها که سالها ناپدید بوده اند اما روز تولدت غافلگیرت میکنند. 

من تمام این دسته ها را به تبریکشان میسنجم. میدانم منصفانه نیست چون خودم تاریخ های تولد در خاطرم نمی ماند با اینکه از دوست داشتنم به آنها کم نمیشود. اما دوست داشتن دوستهایم را سر روز تولدم قضاوت میکنم!! 

این تنها روزی از سال است که بخودم حق میدهم که حق به جانب باشم، طلبکار باشم!( با اینکه میدانم کسی دوستی و دوست داشتنش را به من بدهکار نیست) اما تنها این یک روز از سال را به خودم حق میدهم که آخر شبش بنشینم و فکر کنم چرا فلانی به من زنگ نزد! چرا یادش نبود و خیلی چیزها!

فکر میکنم به همه ی اینها و دلم میگیرد! دلم از اینکه برای خیلی ها متن های بلند بالای تولد مینویسم اما روز تولدم چیزی غیر از تبریک هرچند پرشور آن ها تحویل نمیگیرم !  بارها فکر میکنم اگر مینوشتم خودم را چگونه مینوشتم . به اینها فکر میکنم و سعی میکنم شبیه آن چیزهایی شوم که نوشتنشان را دوست دارم... آن نوشته هایی که هیچ وقت دریافتشان نمیکنم. بعضی وقت ها فکر میکنم شاید شبیه این چیزهایی که خیال میکنم نیستم که مرا نمی نویسند و انقدر تصورم از خود حقیقی ام دور شده، انقدر انتزاعی شده ام که حتی نمیبینند که بنویسند یا می بینند و فکر می کنند چیز قابل توصیفی وجود ندارد!

به همه ی این ها آخر شب فکر میکنم، قضاوت میکنم، طلبکار و سپس محزون میشوم!

و بعد فردا میشود و این خوب است! روزی که دیگر طلبکار دوست داشتن ها و پیام ها و نوشته ها نیستم...


پ.ن:
ببخشید نرسیدم بیام بهتون سر بزنم. جبران میکنم
نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۴ لایک:) |

سامر ایز هیر!!!


به بهترین فصل سال، آلبالو پشت گوشا، آب طالبی خورون ها، تو آفتاب مث بستنی آب شدنا، فصل رنگ یواشا، تن شکلاتیا، برنامه عقب افتاده ها، غروب دیر وقتا، تولد انگوریا، ناز داره چه وای شدنا، گشت ارشادا، شلوارک تو خلوتا، بزن بریم شمالا، فارغ از غم دنیا شدنا، تی شرت سفید جذابا، همه ی اینا... خوش اومدین^_^

+ موارد جا مونده رو اضافه کنین :))

نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۵ لایک:) |

ما از اوناشیم!


آخرین جعبه رو که از پله ها بالا آوردم، دستم رو داخل جعبه انداختم و از گوشه ی سمت راست جعبه کتری و متعلقات یک چای خوب رو بیرون آوردم. بدون اینکه حتی به داخلش نگاهی بیاندازم. دیگه جای تمام وسایلم رو درون جعبه ها یاد گرفته ام . همونطور که هر روز صبح موبایل و سوییچم رو، تقویم و خودکارم رو، رژ لب و خرده ریز ها رو درون کیف دستی ام میذارم، هر از چندگاهی تموم خونه ام رو درون جعبه ها میذارم و کوچ میکنم! از کشوری به کشوری و از شهری به شهری و از خانه ای به خانه ای و از خانه ای به خانه ای و به خانه ای و به خانه ای و ... .

چای رو که دم کردم دیگه دیر بود برای جابه جا کردن زندگی درون جعبه ها. نمیخواستم از همین اول تمام همسایه ها از من ناراحت و شاکی و بدگمان بشن. نمیخواستم فکر کنن من از اوناشم! (در ادامه مطلب بخوانید...)

نویسنده : انگور ۴ نظر ۶ لایک:) | | ادامه مطلب

پیر و چروک و عاشق

داشتم الان توی تلگرام میچرخیدم که توی یه کانالی این عکس رو دیدم: 


با این کپشن که " ما که تو جوونیمون اینطوری نبودیم لااقل اگه تو پیریمون هم این شکلی نیستیم همین الان بکشمون!" 

راست میگه دیگه! یعنی میخوام بگم اون عکس پایین سمت راست، خود هدف زندگی منه. خود خودشه...

حالا اگه من اون پایین سمت راستی نمیشم بکش منو تموم بشم:))

حالا یه عکس دیگه هم دارم از هدف هام میذارم بعدا براتون:))

نویسنده : انگور ۹ نظر ۷ لایک:) |

حزن و بغض و غرور

قرار بود بیام حس و حال خوبم رو از کنکور ارشد باهاتون به اشتراک بذارم . کاری که معمولا کمتر به صورت شخصی انجام میدم . قرار بود بیام بگم که بعضی وقت ها باید به خودت ثابت کنی که می تونی یه چیزی رو توی دور دست بخوای. بپری حتی اگه دیر و بگیریش و ته دلت احساس غرور و شعف کنی!

اما حال امروز با غرور و شعف فرق داشت! پر از غم و بغض و خشم بود! خشم زیاد! بغض و استرس بی اندازه! پر از تشویش!

اما تهش باز هم به غرور رسیدم. غرور و شعف! غرور برای دیدن پست هایی از آقا گل و غزالیات و مترسک... و شعف برای داشتن همچین دوستانی.

میخواستم چیزی بنویسم برای این حال پر از حزن و بغض و غرور! اما فکر کردم حالا که تمام ما با عقاید و دین و شهر های متفاوت در یک واحد عظیم و سربلندی به اسم میهن اشتراک داریم و حتما در این بغض و حزن و خشم مشترک هستیم، پیشنهاد کنم این پست ها را بخوانید و مثل من به غرور و شعف برسید...

غرور برای همچین سربازان میهن پرستی و شعف برای همچین دوستانی...

نویسنده : انگور ۳ نظر ۵ لایک:) |

از فیلم ها که حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم

مترو خلوته، آخرین ساعت مترو همیشه خلوته. باز دویده بودیم و به آخرین مترو رسیدیم. میشینه رو به روم . روم نمیشه بگم روبه رو چرا؟ تو الان باید بشینی من سرمو بذارم رو شونه هات، دستتو بگیرم، زانوم رو بچسبونم به زانوتو قلبم بریزه...

اما به جاش دهنمو که باز میکنم میگم: فیلم رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

(نمی دونم چرا همیشه من حرفای بی ربط به خاطرم میاد، مثلا هربار که خواستم بهش بگم دوستت دارم گفتم دیدی اون فیلم جدیده ی اسکار رو؟ یا مثلا وقتی خواستم بهش بگم نرو بمون یکم دیگه بهش گفتم تو اون فلشت فیلم بریز بیار، ای آخه تف و لعنت تو این فیلمااا، حالا دیدی رستگاری در شائوشنگ رو؟)

نفهمیدم جواب داد یا نه . خیلی هم برام فرقی نمیکنه بهش میگم: دلم میخواد برم زواتانئو! همون که اندی میگفت! یه جزیره ی کوچیک نزدیک مکزیک، توی اقیانوس آرام. بی هیچ خاطره ای!!!! همون که گفت وقتی آزاد بشم میرم اونجا! 

فک کن اونجا تو نیستی! من دوست داشتن رو یادم نمیاد! مثلا اونجا حتما مترو هم نداره که من یادم بیوفته که چقدر دلم میخواست بشینم و زانوم رو مماس زانوت کنم و احساس امنیت کنم و قلبم بریزه! فک کن تو اونجا نیستی! من نگرانت نمیشم! الکی از فیلما حرف نمیزنم! 

بهو به خودم میام و میبینم زانوم رو چسبوندم به آهن سرد بغل آخرین صندلی و دارم به تصویر خودم تو شیشه ی روبه رو نگاه میکنم و تو نیستی! چشمام رو میبندم! فک میکنم نکنم اینجا هم زواتانئوعه! بعد فک میکنم نه تو رو یادمه... خاطره هامو یادمه ... متروهای آخر شب رو ... چشمام رو باز میکنم و میبینم وسط حرف زدن راجع به رستگاری در شائوشنگیم! متوجه نشدم گفتی این فیلم رو دیدی یا نه! خیلی هم برام فرقی نمیکنه. میگم دلم میخواد برم زواتانئو...

.

این دور باطل تموم نمیشه. مترو هم دور خودش میچرخه، نمیشه فقط بگم بیا زانوت رو بچسبون به زانوی من؟ یا حداقل بیا راجع به یه فیلم دیگه حرف بزنیم . راستی رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۸ لایک:) |

دل به دریا


میدونی من یه روز رفتم دریا... یه روز صبح خیلی زود. من صبحا معمولا زود بیدار نمیشم اما اون روز صبح کسی بیدارم کرد . اولش وحشت کردم . فک کردم خیالاتی شدم و دوباره خوابیدم اما دوباره شنیدم کسی اسممو صدا زد. بوی نمناک شور دریا چسبیده بود به موهام و بدنم و رفته بود توی دماغم و چسبیده بود به لایه ی داخلی ریه هام. یه چیزی پیچیدم دور خودمو رفتم سمت دریا مثل آدمهایی که توی خواب راه میرن . بی هدف بی مقصد بی اراده ... یه چیزی منو با خودش منو میکشوند سمت دریا...یکی بود که هی اسمم رو تکرار میکرد...آخرای راه رو شروع کردم به دویدن. نمی دونم کجا دمپایی هام از پام درومد من فقط می دویدم سمت دریا... با تمام قوا میدویدم. به ساحل که رسیدم و اولین موج اب سرد دم طلوع که زد به پاهام وایسادم . شهر بیدار نشده بود. هرکاری میخواستم بکنم اون موقع وقتش بود. یه قایق پارویی برداشتم و با سختی انداختمش به آب . تمام لباس هام خیس شده بود و چسبیده بود به بدنم. شروع کردم به پارو زدن . رفتم...

فقط پارو میزدم و میرفتم . یه چندتا اهنگ اومد تو ذهنم که بیکار نباش حداقل در حال پارو زدن یه چیزی بخون برا خودت . اما حتی از ترس اینکه انرژیم رو بزارم برای چیزی به غیر از پارو زدن همه چیز رو از ذهنم پاک میکردم...

تا اینکه یه جا خیلی خسته شدم. خوابیدم کف قایق. لباسم خشک شده بود و موهام وز. هیچ چیزی نبود . فقط من بودم و دریا و دریا و دریا... نمی دونم چقدر توی اون حال موندم. چند دقیقه؟ چند ساعت؟ چند روز ؟ چند سال؟ بعدش برگشتم!

یعنی نمی دونستم چجوری برگردم! اولش حتی فک کردم که خودمو غرق کنم تا بلکه جنازه ام برگرده! من حتما باید برمیگشتم، باید تمومش میکردم. شروع کردم پارو زدن به ناکجا... همین که شروع کردم یه قایقی از دور پیداش شد و منو برگردوند...

دیگه هیچ کس تو مغزم صدام نمیزنه . دیگه صبحا دیر پامیشم میرم دریا...

میدونی بعضی وقتا زندگی همینجوریه . یکی از داخل خودت صدات میکنه و تو باید بری و با تمام قوا پاروتو بزنی ... شاید حتی به نظر بقیه کارت بیهوده باشه، دیوونگی باشه، بی هدف باشه! اما فقط خودت میفهمی که چرا پارو میزنی! و همین کافیه! فقط خودت میفهمی که تا اون وقتی باید پارو بزنی که خسته بشی لباسات خشک بشه و موهات وز!  بعد دراز بکشی ته قایقتو و هیچی توی فکرت نباشه  . هیچی توی دنیا نباشه . فقط همونجاست  که دیگه کسی صدات نمیزنه  . دیگه وحشت نمیکنی. همونجور میمونی تا یه تیکه از خودت رو پرت کنی تو اعماق دریا ... خودت رو ، ترس هات رو، تنهاییت رو، اسماعیل درونت رو...

بعدش باید برگردی، حتی اگه شده جنازه ات برگرده! باید برگردی تا ببینی خالی شدن چه لذتی داره. باید کار شروع شده رو تمومش کنی! حتی اگه جنازه ات برگرده! 

زندگی انقد با ارزشه که نمیشه پارو زدن رو تجربه نکنی...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۵ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان