بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

من

من از داشتنت به خودم افتخار میکردم! از تمام راهی که به سویت دویده بودم! از تمام قصه هایی که پشت سرمان بود!

اما میانه ی راه یادم رفت که به خودم هم باید افتخار کنم! میدانی، بودن هیچ کس نباید تو را از خودت بیاندازد! چون هنگام رفتن تو می مانی و یک *من* زمین خورده!

دوست بدارید هم او را و هم خودتان را! مبادا فراموش کنید و گم شوید در دوست داشتنش! مبادا یک روز به خودتان نگاه بیاندازید و مفهوم خودتان را نفهمید!

نظاره کنید اول خودتان را، سپس او یتان را! حالا جای او هر چه خواستید بنشانید! خدا را ... شخصی را... شی ای را...

با تمام قدرتتان به سمت او که دویدید، خودتان را جا نگذارید! *من*هایتان بی ارزش نیستند، منیّت هایتان چرا...

تفاوتشان را درک کنید و درطول راه از منیت هایتان کم کنید نه از من بودن هایتان.‌‌‌..

نویسنده : انگور ۱۵ نظر ۳ لایک:) |

آهای! شمایی که بوی بهارنارنج میدی...

یه سری آدم ها هستن که دیدنشون حالت رو خوش می کنه و خیالت رو پر میکنه از مستی انگور ناب زندگیت...

منظور از دیدن، فقط فاصله ی یه متری بینتون و دیدن روی ماهشون نیست...

این آدما ممکنه شکل یه پیام باشن، یا نوتیفیکیشن اینستا،یا ستاره ی روشن شده ی وبلاگ و یا حتی یه لبخند توی کامنتا...این آدما حتی اگه مجازی هم باشن، حقیقی تراز خیلی های واقعی ان...

شکل یه نسیم خنک می مونن که وسط گرمای ظهر تابستون میوزن بهت و روحت رو تازه میکنن...

این آدما وقتی حضورشون از کنارت رد میشه تمام وجودتون انگار پر میشه از یه حس خوب، یه حسی مثل بوی بهارنارنج شربت خنک موقع تشنگی یا... بوی چای دم کشیده ی خستگی با کلوچه های شمالی موقع خستگی‌ یا...بوی یاس لای چادر مادربزرگ وقت اذون یا...

تصورشون کردین؟

دارین از این آدما؟

خوش به حالتون ^_^


#اولین_مستی_انگور_ناب_زندگی


*عکس از اینترنت



نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۳ لایک:) |

خانه دوست...

سلام ^_^

انگور هفته ی پیش تولدش بود و کادوی تولد با لیدی نون رفتن شمال...

واسه همین جمعه صدا دار نداشتیم...

هر متن خوبی پیدا کردین پیشنهاد بدین برای جمعه های صدا دار . مخصوصا متن های خودتون رو^_^

امروز بشنوید با صدای انشالله تحمل پذیر انگور:

خانه دوست کجاست ^_^



نویسنده : انگور ۷ نظر ۳ لایک:) |

بودنت هنوز مثل بارونه

عاشق بارونای تابستونی ام...

بی هوا و غافلگیر کننده توی گرمااای نفس گیر... میزند و جانت را تمیز می کند و به عمق قلبت بوی خاک باران خورده می نشاند...

باران های تابستانه مثل بوسه ی بی هواست، بوسه ی نطلبیده که از هر آبی مراد تر است...

باران تابستان شبیه این است که یکهو، زمانی که نا امید شدی از تلاش برای رسیدن بگوید:

دوستت دارم...


تو این بارون بشنوید از مرجان فرساد...
پرتقال من...


دریافت
نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۰ لایک:) |

آش نخورده و دلِ سوخته...

وقتی که دل تنگ کسی میشم، وقتی از من دوره، میرم و برای خودم از طرف اون یه هدیه میخرم...

صبحی با خودم نشسته بودم و فکر میکردم...با خودم بود یا با تو، نمیدونم، اما بلند بلند حرف میزدم... گله میکردم از تولدی که من بودم و تو نه...

نمی دونم من زیاد بلند بلند و پشت سر هم حرف میزدم که صداتو نمیشنیدم یا تو واقعا نبودی که جوابی بدی... وقتی ساعت رو نگاه کردم، دیدم هنوز عقربه ی ساعت روی صبحه نزدیک به ظهره! میدونی که صبح ها زمانِ جنونِ گریبان گیر نیست، فک کردم حتما دله که هوایی شده...

خوب که پایین و بالا کردم، نبودنت رو کش دادم تا بلکه از جایی پاره بشه و تو لای در رو باز کنی و بگی سلام، صد بار که صدات زدم و کسی نگفت جانم... شصتم خبر دار شد که نه تنها دل هوایی شده که شدیدا هم تنگ شده...

دلِ تنگ و آدمِ رفته و تولدِ تنهایی و تو، فقط یه مقصد معلوم داشت...قرارِ عصر و مقصدِ همیشه،انقلاب.... 

با خودم فک کردم اگه بودی هدیه چی میخریدی برام؟ اول یه نگاه انداختم ته جیبم و گفتم' ای بابا باز خوردیم به بی پولی که... گفتم بهت هدیه نمیخوام، واقعا نمیخوام، اصلا بعدا بگیر، چه کاریه توی ایمچن بی پولی...' نمی دونم صدای ماشینا و دست فروشای سر کارگر زیاد بود که من صداتو نشنیدم یا واقعا تو نبودی که جوابم رو بدی... اما من مطمعنم، مطمعنم که خندیدی...

فک کردم کتاب میخریدی یا تیاتری که دوست داشتم؟ میرفتیم زیرپله پاساژ فروزنده و میگفتی انتخاب کن یا باز جعبه ی مدادرنگی رو خودت نشون کرده بودی؟

توی همین فکرای هدیه ی تولد و جیب خالی بودم که یکی پرسید:' دستمال میخری؟'

گفتم' نه عزیزم . دستمال دارم. لازم ندارم الان...'

یه بار دیگه اصرار کرد و من باز همونو گفتم که گفت' یه چیز بخر بخورم'

پرسیدم' خب چی دلت میخواد؟' گفت 'آش بخوریم...'

نمیدونم صدای ماشین ها زیاد بود که صدای تو رو نشنیدم که بپرسی چی دلت میخواد؟ ...یا واقعا تو نبودی که بپرسی... اما من مطمعنم که خندیدی و گفتی آش بخوریم

سه تا از دوستاشم اومدن و رفتیم که 4 تا آش بخریم  و بعدش وایسادیم وسط میدون انقلاب و شروع کردن پرسیدن ازم که' خاله معنی اسم منو میدونی و...؟' منم دنبال معنی اسم 4تاشون توی گوشیم گشتم و کلی شوخی کردیم و خندیدیم ...بعد مدتی خندیدن و حرف زدن، جدا شدیم و هرکس رفت دنبال کار خودش...

اونجا بود که یهو به  خودم اومدم که دیدم نیستی ! هدیه ای هم نخریده بودم! گشنمه ام بود... ته کیفمو که نگاه کردم دیدم فقط یه دو تومنی مونده... فهمیدم اگه تولد امسالم بودی آش میخوردیم... 

خیلی وقته آش نخوردبم...

باز بی پول شدیم...

فردا میریم فلافلی...

نویسنده : انگور ۴ نظر ۱ لایک:) |

برج میلاد...

همچنان باز برج میلاد منتظریم...

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۴ لایک:) |

بغض...

بغض چسبیده بود ته گلویم. ته ته گلو... انگار که مستقیم گلو چسبیده باشد به قلب،  بغض چسبیده بود در    انتهای گلو و چسبیده بود قلب . مثل نان خشکی که گیر کند و گوشه هایش تماما گلو را خراشیده باشد .

بغضی که با آب هیچ اشکی پایین نرود...


 بشنوید زخم از روزبه نعمت اللهی:


دریافت
نویسنده : انگور ۸ نظر ۲ لایک:) |

لیلی زیر درخت انار...


کاش این مردم، دانه های دلشان پیدا بود*

چطورین لیلی ها؟ چطورین مجنونا؟

جمعه های صدا دار دیر شد از بس دیروز در حال دویدن بودم... تاریخ پست نوشته شنبه شما بخونید جمعه^_^

شعر از عرفان نظر آهاری:


*سهراب
نویسنده : انگور ۵ نظر ۲ لایک:) |

لعنت به این 05 ها


بابام پاهاش رو انداخت روی هم و یه دستی به صورتش کشید، سیبیلش رو تاب داد و گفت: پسری که هنوز سربازی نرفته باشه، هنوز مرد نشده! عموم انگار که همای سعادتی دیده باشه تو سر نگرفتن این وصلت گفت: اصلا سربازیه که مرد رو میسازه...

اینو که گفت دیگه کسی تاییدش نکرد. یعنی دیگه جدا بود از خونه و ماشین و فلان و بهمان... همه خسته شده بودن از این رفت و آمد یه سال و نیم، دو ساله! همه می دونستن من و اون واقعا همدیگه رو دوست داریم . یک سال و نیم پیش که خواست بیاد خواستگاری بابا یه نه بلند و کشیده و قاطع گفت . مامانم کلی خواهش کرد، مادربزرگم انقدر پاپی شد... تا اینکه بابا گفت : درسش؟    

گفتم: میخونه

گفت : باید تموم بشه...        

ترم، که ترم آخر بود و چند ماه دیگه تموم بود. بعد تموم شدن درس، بابا گفت : خونه؟

گفتم: داره!                                           

نمی دونم بابا افتاده بود سر دنده ی لجش یا سر چشم و هم چشمی با داماد خان عمو بود یا واقعا فک می کرد دو متر خونه اضافه تر از من آدم خوشبخت تری میسازه... 

با خانواده اش که اومدن خواستگاری بابام گفت: خونه؟

گفت: دارم یه چند متری...

بابا گفت: کمه!

اون گفت: میخرم!

رفت تا خونه بزرگتری بخره! روزا تا شب کار میکرد! شبا تا صبح درس میخوند!

هر بار که اومدن خواستگاری بابا پاهاشو روی هم مینداخت، به صورتش دست می کشید و سیبیلاشو تاب میداد و میگفت ماشین؟ طلا؟ مهریه؟ ... عمو هم تاییدش میکرد و بقیه سرشون رو تکون میدادن...                 

بابا هی گفت کمه و اون هی بیشتر و بیشتر کار کرد. صبح تا عصر، صبح تا شب، صبح تا سپیده ی فردا...

دیگه نمی تونست درس بخونه...

وقتی هر چی که بابا گفت رو خرید. بابا گفت حالا بگو بیان تا تازه جدی حرف بزنیم!

بعد اون همه کار کردن ها و خریدن ها و ... . دقیقا همون موقع که دیگه داشت بابا از اون تخت پادشاهیش کوتاه میومد خدا انگار محکم زد پس کله ی شانسم!    

شانس که نه! از همون صبح تا شب کارکردنا و درس نخوندنا معلوم بود که ارشد قبول نمیشه... اولش گفتم بیخیال مهم نیس که ، سال بعد تو خونه ی خودمون میخونه... تا اینکه بابا باز پاهاشو انداخت روی هم، دست کشید به صورتش، سیبیلش رو تاب داد و حکم داد: سربازی!

( ادامه در "ادامه مطلب")

نویسنده : انگور ۸ نظر ۱ لایک:) | | ادامه مطلب

تصور کن ایرانی رو بدون گرسنگی...

« خدا را! خدا را! درباره یتمیان؛ مبادا گاه سیر و گاه گرسنه بمانند و حقوقشان ضایع گردد»

امام علی ( ع )


دمای هوا رو اگه اندازه میگرفتی تا 50 درجه هم میرسید. آسمون رو که نگاه میکردی فقط لوله های دودکشی قمیر ها رو میدیدی و آفتاب خردادی که از پس کله ات مغز سرت رو نشونه رفته بود. آفتاب داغ و خستگی و هلاک شدن از گرما و روزه ی بی سحری ... همه اینا دست به دست هم داده بودن برای شکست روزه برای تنی که هلاک یه جرعه آب بود... . اینجا روزه باشی یا نباشی برای مردمش فرق نداره !

 اینجا مردم سالی به 12 ماهشو روزه ان و لقمه ی توی سفره شون رو فقط دستمزد بابای کارگر فصلی روزمزد تعیین میکنه... میدونی که تو این اوضاع که کار هم نیس....

وقتی میگم اینجا، منظورم کوره پز خونه ی اطراف تهرانه که رفته بودیم شناسایی...                     

*اما شناسایی چیه؟                                 

17ساله که جمعیت امام علی شب های قدر میره محله های محروم تا یک ماه بدون گرسنگی بسازه.امسال این حرکت بزرگتر از سال های قبله و هدف، پخش 10000 تا کیسه ی مواد غذایی شامل مایحتاج 30 روزه است. نه فقط تهران ! بلکه در سرتاسر کشور! 

برای این هدف، تمام خانواده ها و محله ها از اول ماه رمضون در حال شناسایی شدنن و یه جمعیت بسیار بزرگ بسیج شدن برای این هدف بزرگ ...


*چه جوری میشه کمک کرد؟

برید توی سایتی که توی عکس هست و یا توی گوگل سرچ کنین کوچه گردان عاشق. هرکس هرچقدر دوست داره می تونه سهیم باشه در خرید اقلام کیسه ها...

همچنین می تونین برای پخش و یا بسته بندی فعالیت حضوری داشته باشین.


*چطوری حضور داشته باشیم؟

6 تیر مصادف در همایشی در مرکزهمایش های برج میلاد کنار هم جمع میشیم برای بستن پیمان برای کمک به محرومین و نیمه شب به سمت محلات حرکت می کنیم و تا سحر قراره عاشقانه کوچه گرد بشیم. برای افرادی که تهران نیستن می تونن از طریق روابط عمومی جمعیت ، پیگیری کنن که در شهر خودشون مراسمی برگذار میشه یا نه...


تصور کنین یه روزی هیچ گرسنه ای نباشه

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته...


بیاین منتظریم ^_^



نویسنده : انگور ۹ نظر ۲ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان