بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

به لطف مستی انگور...


 

ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ؛

ﺩﻟﻢ ﺩﺭﯾﺎ ؛

ﺩﻟﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ؛

ﺩﻟﻢ ﺍﻏﻮﺍﯼ ﺗﺎﮐﺴﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻣﺴﺘﯽ ﺍﻧﮕﻮﺭ ؛

ﺩﻟﻢ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺑﻮﻧﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...

ﺩﻟﻢ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﺪ ؛

ﺩﻟﻢ ﺁﻭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...

ﺩﻟﻢ ... ؛

ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...

...

..

.


بلند ترین روز سالتون پر از خوشی 
اول تیرتون مبارک و تابستون کوتاهتون پر از احوالات مستی آور انگوری

*شعر از بتول مبشری
نویسنده : انگور ۸ نظر ۲ لایک:) |

تو ...

آدم از سیب ز فردوس خدا خارج شد

من به سیب لب تو، قید خدا را زده ام


 شاعر این شعر رو نمی دونم متاسفانه*

اما یه آهنگ خوب گوش بدید . با اینکه همه تون مطمعنا شنیدید اما هزار باره شنیدنشم پر از حس خوبه...
ماه و ماهی ار حجت اشرف زاده


دریافت
نویسنده : انگور ۴ نظر ۰ لایک:) |

17 خودکشی دانش آموزی


خبر کوتاه و هولناک بود! خودکشی 17 دانش آموز در یک سال اخیر!

در حد یک جامعه شناس نمی توان به شرح و بسط موضوع از چرایی اقدام به خودکشی گرفته تا تاثیرات آن بر جامعه پرداخت، چرا که نه دانشش را دارا هستم و نه تجربه اش را! اما در مقام یک شهروند نمی توان این خبر را شنید و از آن به سادگی گذر کرد!

نزدیک به 1/5خودکشی در هر ماه . تازه اگر از موارد ناموفق و گزارش نشده آن صرفه نظر کنیم ! آمار باید بالاتر از این ها باشد ! آن هم نه در گستره ی جامعه . فقط در قشر دانش آموزان . برای واضح تر شدن عمق فاجعه و زوایای امر باید توجهتان را به خود کلمه ی دانش آموز جلب کنم! هر چند که مقامات آموزش و پرورش مخالف استفاده از واژه ی دانش آموز باشند و اصرار بر استفاده از کلمه ی نوجوان داشته باشند (رجوع به روزنامه وقایع الاتفاقیه در دی ماه 94) باز هم بر کسی پوشیده نیست که نقش اصلی تربیت و رشد فرد از بدو تولد و در ادامه ورود به جامعه، تا رسیدن به سن قاونی را خانواده و آموزش و پرورش ایفا می کنند . نقشی که باید توام با تربیت و پرورش، کنترلگر و حمایتگر باشد....

(مابقی را در ادامه مطلب بخوانید)

نویسنده : انگور ۹ نظر ۲ لایک:) | | ادامه مطلب

روزهای هفته...

بشنوید با صدای انگور از دومین سری جمعه های صدا دار 😊

روزهای هفته از گلی ترقی

آخرین شب هفته تون آروم...

نویسنده : انگور ۹ نظر ۲ لایک:) |

از عکس تو و بغض همینقدر بگویم...*




دخترک داشت صفحه ی اینستااگرامش رو بالا و پایین میکرد که میخکوب شد روی یه عکس . غم عالم از عکس درومد، سوزن زد تو چشماش و ریخت توی قلبش.         

رفتم که پشت سرش دیدم فقط عکس یه کافه اس! آدمی توش نیست. اما بغض عکس بدجوری افتاده بود گردن دخترک، سرشو گرفت بالا گردنشو حسابی کشید تا که بغض لعنتیش که مث گردو گیر کرده بود توی نفسش رو قورت بده...

طبق عادتش تسبیح دور دستتش رو یخورده چرخوند، بغضش رو فرو انداخت پایین و گفت:" این زاویه برای من خیلی آشناعه . من همیشه همینجا مینشستم . درست بعد از وقتی که از در کافه میرفتم تو و سلام میدادم و لبخند میزدم. و سرمو و می چرخوندم توی کافه و لابه لای دودهای سیگار دنبالش میگشتم . پیداش که نمی کردم می پرسیدم نیست ؟ وقتی جواب میشنیدم چرا . میرفتم دوباره می گشتم و میدیدم مثل همیشه نشسته و سرشو انداخته توی یه کتاب و با عینکی که زده خیلی جدی چشم دوخته به کلمه هاش . میگفتم عه این پیرهنتو پوشیدی. اصلا با این نمیشناسمت . عینکشو برمیداشت و کتاب رو میبست . جاش دقیقا همین روبه روی عکسه بود ".

دکمه ی خاموش رو زد و صفحه ی گوشی سیاه شد . گفت: نور گوشی اذیت می کنه چشمامو.

اما همچنان زل زده بود به صفحه ی سیاه گوشی . میدونستم توی اون صفحه ی سیاه داره چی رو میبینه. عکس اون کافه ی سفید اصلا ازچشماشافتاده بود روی صفحه . 

اما نمیدونستم دیگه توی اون کافه، توی اون زاویه ی آشناش چی ها که نمیبینه...

یه آه کشید و یه قطره افتاد روی صفحه، شست تمام خیال کافه رو...



* از عکس تو و بغض همینقدر بگویم:
دردا که چه شب ها... چه شب ها... چه شب ها
حامد عسکری
نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

گوشواره های 5 سالگی


یادت بخیر 5 سالگی دوست داشتنی... یادته اون روزا چقدر ساده بودن؟ بازی کردن توی هوای گرم و فرش پهن کردن توی ایوون و پناه آوردن به سایه ی خونه و صدای اون قابلمه و ماهیتابه های کوچولو، کوچولو...

ای من قربونت برم 5 سالگی...قربون موهای بافته یا خرگوشی شده ات. قربون اون قهر، قهرای تا روز قیامتت که یه ساعتم طول نمی کشید.

میدونی 5 سالگی جانم، دلم برای سادگیت تنگ شده، برای بی پروا از درخت بالا رفتنت، برای اون شوق های نابت، برای دل صاف و کوچیکت...

برای اینکه عشق کنی که کفش های تقی تقی مامان رو پات کنی،یواشکی قند بخوری ، پسر همسایه برات آلبالو بچینه که تو گوشواره شون کنی رو گوشات، برگ گل بزاری رو ناخونات و بلند بلند بخندی که "نگاه لاک قرمزامو"، یادته اون روزا هر روز عروس میشدی، مامان میشدی، خاله میشدی؟ انگار دنیا فقط اگه رو دور تندش باشه قشنگ تره...روی دور تند باشه همه خوشحالن، هیچ غمی نیست و میشه مث 5 سالگی به "هپیلی اور افتر"ش ایمان داشت.

فدات بشم 5 سالگی، الان من نه دیگه به هیچ خوشبخت بودنی ایمان دارم، نه قیامت یه ساعت طول  میکشه، نه دیگه دلم برای هاچ و مامانش میسوزه، نه هر شب برای میزوگی دعا می کنم که حالش خوب شه و نه خیلی چیزای دیگه... میدونی من از دل صاف و کوچیکت مراقبت نکردم درست و حسابی. اصلا شاید شرط بزرگ شدنمون همینه...

اما هنوز موهای بلندم و میبافم و گوشواره های آلبالو وصل می کنم... به شعاع سه انگشت دور لبم بستنی قیفی میخورم و بلند بلند میخندم و از درخت بالا میرم که دنیا این شکلی تند تر از اونیه که باید...

هنوز دلم لک میزنه برای شوق های نابت ، هنوز اینکارو می کنم و چشمامو میبندم و حس می کنم هنوز اون شوق 5 سالگی رو که هست... تو بهترین داشته ی من توی این سال هایی...

زندگی کوتاهتر از اونه که 5 ساله نباشیم...

شیرین شیرین و پر از قندهای یواشکی...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

کسی باید باشه باید*

 ایستاده ام رو به روی پنجره ی آشپزخانه که رو به روی شمال باز میشود و میلاد و در پشت آن دماوند را نگاه می کنم. هنوز جمعه به غروب نرسیده که صدای رعد و برق، غبار دلتنگی می پراکند در هوا... هوای دلم از آسمان هم ابری تر است و دقیقه ها کش دار و به جای 60 ثانیه ، به سال می گذرند. در خانه با صدای بلند قربانی می خواند " من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر، چیزی در آن سوی یقیین شاید کمی هم کیش تر..."

دلم میخواست کسی باشه که بگه پاشو، پاشو ببرمت بیرون. چیه چسبیدی به این چهار دیواری... چیه نشستی الکی داری غصه میخوری...دلم میخواست یکی باشه که فقط مال من باشه...من براش تعریف کنم که چطورر داره میگذره این روز ها... تعریف کنم که چطور من عاشق چشمش شدم... یکی باشه بیاد چای بریزه و بشینه و گوش کنه...بگه نگران نباش همه چیز درست میشه...دلم میخواست یکی باشه بگه بیا میریم انقلاب راه میریم، یا بریم امامزاده صالح، بریم بشینیم یه جا و آدما رو نگاه کنیم ... براشون قصه ببافیم ، جاشون دیالوگ بذاریم...یکی باشه بگه اشکال نداره هیچ چیز...من حواسم بهت هست...من چهارچشمی هواتو دارم ... اصلا یکی بیاد این آهنگ قربانی رو عوض کنه که داره چشم منو غبار هوا اشک میتدازه... یکی بیاد بگه بیا آهنگ دامبولی بذاریم برقصیم... بیخیال دنیا اصلا... بیخیال فکر و خیال... ببین غروب جمعه ای خدا داره نگاهت می کنه...


* ایرج جنتی عطایی
نویسنده : انگور ۷ نظر ۲ لایک:) |

روز جمعه با صدا

 

مگه تنها صدا نیست که می ماند؟ 

به برنامه ی جمعه ها با صدای من خوش اومدین :))

خوبه که آدم یه روزش فرق کنه ^_^

 

بشنوید با صدای انگور: 

متن از نیلوفر لاری پور

وقتی قراره بری، دل دل نکن...

 

نویسنده : انگور ۷ نظر ۲ لایک:) |

کودک سر چهار راه من

اگر در اینستاگرام دیده باشید، عکس های دو هزار تومانی هم حتما به چشمتان خورده است! جمع کردن هزینه برای خرید هدیه برای کودکان کار ! این حرکت بسیار خوب، پسندیده و بسیار دلنشین است ! یک حرکت مردمی خوب... از آن حرکت ها که کمتر دیده میشود!

اما واقعا کمک به این بچه ها با خریدن هدیه تمام میشود؟ آیا رسالتمان را انجام داده ایم و حجت بر این دنیای سیاه تمام شده؟

نه!

یک نه بسیار بلند و قاطع!

من چندین سال با این کودکان کار کرده ام! با آن ها درس خوانده ام! خندیده ام! و بارها و بارها گریسته ام!

با دوستام بسیار زیادم، شب های سرد زمستان چهار راه به چهار راه لباس گرم داده ام! شب های قدر کیسه کیسه آذوقه برده ام در خانه هایشان! 

شب ها به یادشان خوابیده ام! و شب ها از غمشان چشم روی هم نگذاشته ام!

حتی در تئاتر خیابانی ای نقش آن ها را بازی کرده ام!

در چهار راه ها، در کوره پز خانه ها، در خیلی از جاهایی که حتی نمیدانید وجود دارد، خندیده ام، خندانده ام و بازی کرده ام! اجرا رفته ام! و چه اشک هایی پاک کرده ام!

باور کنید نفس من از هدیه کردن دو هزار تومانی در نمی آید! 

باور کنید حجتمان با این کار ها تمام نمیشود!

باور کنید این کارها هیچ کدامشان گلستان نمی کند این آتش سوزان را!

باور کنید سهم ما فقط هدیه کردن هزار تومان و ده هزارتومان و صد هزارتومان نیست!

این حرکت شروع فوق العاده ای است اما اتمام کار نه...

احساس مسئولیت کردنِ تک تکمان در قبال این جامعه ، شاید تنها هیزمی کم کند از این آتش! آتشی که من سوختن خیلی ها را در آن دیده ام!

باور کنید نجات یک کودک، نجات یک نسل است...

و کودک را تنها نبینید، کودک هر چه هست، ریشه در خانواده اش دارد و به نجات خانواده فکر کنید! هر خانواده چند کودک و چند نسل...


اگه هر کدوم هر سوالی راجع به این حرفا که زدم داشتین بپرسین تا جایی که بدونم جواب میدم!
نویسنده : انگور ۹ نظر ۳ لایک:) |

باز من دیوانه ام، مستم...*

الان ساعت ۲:۴۰ دقیقه است که می نویسم و احتمالا فردا پستش می کنم!... آخه آدم که نباید بعد از ساعت۲ چیزی بنویسه!... اصلا بعد ار ساعت ۲ نباید بیدار باشه! ساعت ۲ که بشه، دل هوایی میشه! توی تخت خواب غریبی می کنه و ساز مخالف کوک می کنه با عقل. عقل بعد ساعت ۲ کم کم از دست میره، دل مجال پیدا می کنه، توهم میشه، خیال میشه! خاطره میشه و خنجر میشه به تنهایی آدم!

ساعت از ۲ که بگذره، آدم بلند بلند میخنده، میرقصه و چشماش برق میزنه!می چرخه با خاطره ها!صداها بلندتر میشه، خنده ها تبدیل به ققهقه میشه! قلب شفاف میشه، پاهات از رو زمین بلند میشه، میخوای پرواز کنی به آسمون! انگار همه ی رفته ها هیچ وقت نرفتن! هیجانشو حس می کنی؟ هیجان این که دارم میگم رو حس می کنی؟ این هیجان بعد از ساعت ۲ رو؟ حس می کنی هیجان رو؟ ببین! ببین! هیچ کس نرفته! هیچ آغوشی خالی نیست! نوازش هاشو حس می کنی؟ بو... بوی مست کننده ی جا افتاده توی گرمای شب خرداد رو حس می کنی؟چطور نمیشنوی صدای آشنا رو؟مگه میشه باز هیجان زده نشی؟ مث تموم لحظه های دیداره! میخونی: باز من دیوانه ام مستم! میلرزد دلم، دستم...!حس می کنی اون لرزش دل و دست رو؟ حس می کنی ؟ته دلت خالی میشه باز! تو هم داری پرواز می کنی،نه؟! ببین هیچ کس نرفته!!!بالاتر...بالاتر...قهقهه...قهقهه...خاطره...خاطره

میخوری به سقف...

به خودت که میای میبینی نه پروازی هست... نه بویی... نه صدای آشنایی... ببین! همه رفتن و فقط توی تاریکی ولو شدی روی تخت و اشکه که امونت نمیده!

غرق میشی... غرق میشی...

حالا تازه ۲ و ۴۱ دقیقه است!!!

خدا به خیر کنه تا سحر...

باز من دیوانه ام ، مستم...


*اخوان ثالث
نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان