بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

از فیلم ها که حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم

/

مترو خلوته، آخرین ساعت مترو همیشه خلوته. باز دویده بودیم و به آخرین مترو رسیدیم. میشینه رو به روم . روم نمیشه بگم روبه رو چرا؟ تو الان باید بشینی من سرمو بذارم رو شونه هات، دستتو بگیرم، زانوم رو بچسبونم به زانوتو قلبم بریزه...

اما به جاش دهنمو که باز میکنم میگم: فیلم رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

(نمی دونم چرا همیشه من حرفای بی ربط به خاطرم میاد، مثلا هربار که خواستم بهش بگم دوستت دارم گفتم دیدی اون فیلم جدیده ی اسکار رو؟ یا مثلا وقتی خواستم بهش بگم نرو بمون یکم دیگه بهش گفتم تو اون فلشت فیلم بریز بیار، ای آخه تف و لعنت تو این فیلمااا، حالا دیدی رستگاری در شائوشنگ رو؟)

نفهمیدم جواب داد یا نه . خیلی هم برام فرقی نمیکنه بهش میگم: دلم میخواد برم زواتانئو! همون که اندی میگفت! یه جزیره ی کوچیک نزدیک مکزیک، توی اقیانوس آرام. بی هیچ خاطره ای!!!! همون که گفت وقتی آزاد بشم میرم اونجا! 

فک کن اونجا تو نیستی! من دوست داشتن رو یادم نمیاد! مثلا اونجا حتما مترو هم نداره که من یادم بیوفته که چقدر دلم میخواست بشینم و زانوم رو مماس زانوت کنم و احساس امنیت کنم و قلبم بریزه! فک کن تو اونجا نیستی! من نگرانت نمیشم! الکی از فیلما حرف نمیزنم! 

بهو به خودم میام و میبینم زانوم رو چسبوندم به آهن سرد بغل آخرین صندلی و دارم به تصویر خودم تو شیشه ی روبه رو نگاه میکنم و تو نیستی! چشمام رو میبندم! فک میکنم نکنم اینجا هم زواتانئوعه! بعد فک میکنم نه تو رو یادمه... خاطره هامو یادمه ... متروهای آخر شب رو ... چشمام رو باز میکنم و میبینم وسط حرف زدن راجع به رستگاری در شائوشنگیم! متوجه نشدم گفتی این فیلم رو دیدی یا نه! خیلی هم برام فرقی نمیکنه. میگم دلم میخواد برم زواتانئو...

.

این دور باطل تموم نمیشه. مترو هم دور خودش میچرخه، نمیشه فقط بگم بیا زانوت رو بچسبون به زانوی من؟ یا حداقل بیا راجع به یه فیلم دیگه حرف بزنیم . راستی رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

نویسنده : انگور ۸ لایک:)
نی لو
۱۶ خرداد ۱۶:۲۷
چی بگم جز اینکه بگم میفهمم تک تک حرف ها و جمله هاتو؟
تمام دوست دارم هایی که نگفتی، تمام وقتایی که باید دستشو میگرفتی و نگرفتی، بغلش میکردی و نکردی
اما مطمئنم روزهای خوب میاد دوباره... این آخر قصه نیست، روزهایی که دوباره میشی همون انگور مست از شراب ناب زندگی... و عشق :****
پاسخ :
امیدواااارم ^_^ خیلی امیدوارم ^_^ 
البته هستم الانم تا حدودی، از اون تجربه برای نوشتن و تخیل استفاده میکنم بیشتر، لزوما اتفاق نیوفتادن. یه جا خونده بودم که وقتی یه تجربه ای تموم شد یا حتی درد و رنجی اولش که می نویسی پر از احساس و انرژی ها متناقضی. بعد از اینکه ازش گذشت تازه میتونی تجربه ات رو ببینی محک بزنی قضاوت کنیو بنویسیشون ...
البته کیه که ندونه هر چند وقت یه بار دلتنگیسم ادم میگیره
ــ یاس ــ
۱۶ خرداد ۱۷:۲۰
هرپستی که مینویسی من با خودم میگم اینو از همه پستاش بیشتر دوست داشتم! بعد باز با پست بعدی میای:))♥
پاسخ :
نمیدونی چقدر خوشحال میشم از این همه لطف ...
راستش مدتیه فک میکنم خوب نمی نویسم، تکراری می نویسم اصلا نمینویسم!!! این حالت بیشتر وقتایی برام اتفاق میوفتاد که یه چیزی به زعم خودم خوب می نوشتم . اما مدت هاست یه چیز به زعم خودم خوب ننوشتم . شاید بعد دوتاری که نوشتم و به نظر خودم نزدیک بود با وب گرفتار این بلا شدم
🍁 غزاله زند
۱۶ خرداد ۲۱:۰۱
:)  باید گریه کرد . . . باید خندید!
چه حاله عجیبی! 8)  زانوها که هیچ،گـاهی نگاه‌های خاص باید تزریق شه :) 
پاسخ :
آخ آخ ... امان از نگاه
آقاگل ‌‌
۱۷ خرداد ۰۰:۵۱
مشکل ازمدار کج زمینه. همینکه مدار زمین کج شد همه چیز ریخت به هم. قطب یخ زد. دل آدماهم یخی شد. روزگار هم قدار و کجمدار شد. دیگه هیشکی به هیشکی اعتماد نکرد. همه اش به خاطر مدار کج زمین.
حالا راستی رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

پاسخ :
چقدر دوست داشتم کامنتتو آقاگل..
.
شاید ما جا و زمان اشتباه به دنیا اومدیم!

Faber Castel
۱۷ خرداد ۱۳:۳۸
این پست رو باید با قلبت احساس کنی
استثنائا اینبار رو به جای اینکه نظری بزارم احساس می کنم! :)
پاسخ :
منم برای این احساس کامنتی نمیذارم به سکوت بسنده میکنم
Je sus
۱۹ خرداد ۱۶:۱۶
منم دقیقا اینجوری ام و هیچ وقت نتونستم بگم "دوستت دارم" و به جاش حرف های بی ربط آوردم وسط...

کاش زمان کاری می کرد که تلخی ها شسته بشن و فقط شیرینی تجربه ها باقی بمونند...

پاسخ :
البتا من خودم خیلی اینطوری نیستم :)) بیشتر میخواستم راجع به فبلم و زواتانئو بنویسم کا این سناریو یادم اومد :)) تازه خوبم نشد :))
.
زمان معجزه گره
فاطمه :-)
۲۱ خرداد ۱۶:۴۶
واقعا عالی 
حرف زدنهای بی ربط به جای گفتن از اصل ماجرا....میفهممش!!
نوشته هاتو دوس دارم
پاسخ :
قربانت :*
ــ یاس ــ
۲۵ خرداد ۲۱:۱۶
به نظرم خوبه این انگور. که راضی نیستی، راضی هم نشو
استاد نقاشی من میگه، بدون هر وقت یه کاری کردی و گفته، وای عالی شد الان دیگه از خودم راضیم، اونجا پایان بهتر شدنته! همیشه منتقدانه و سخت گیر باش.ولی جلوی کارها رو نگیر. بنویس بذار، برو برای بعدی.:) 
پاسخ :
نمیگم حس رضایت رو ندارم . بعضی وقتا خودم هیجان زده میشم از اینکه چقدر یهو و ساده حسم تو قالب کلمه جا گرفت . اما باز میخونم و میگم نه هنوز این خوبه نیس . این چیزیه که میشه دوستش داشته باشم اما هنوز اون باترینه رو ننوشتم 
حتما نصیحتت رو گوش یدم . هی میخونمش
خاکستری روشن
۲۲ تیر ۰۷:۵۴
خیلی کارا هست که باید انجام بدیم و نمیدیم. 
پاسخ :
واقعاااا . حتی بعضی وقت ها ادم از خیال کارهای نکرده اش بیشتر خاطره داره
گونه های چالدار
۲۷ شهریور ۰۰:۲۶
چرا رستگاری در شاوشنگ؟
پاسخ :
وقتی می نوشتمش اون جمله از فیلم توی خاطره ام بود که تا یه جزیره ای هست بی هیچ خاطره ای
هی همون میومد تو ذهنم و گذاشتم سیال باقی بمونه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان